مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

به او گفته بود که دوستش ندارد. نه با کلمه ها، دیگر آغوشهایشان به گرمی گذشته نبودند. به جوک هایش آنطور که قبلا روده بر می شد، نمی خندید و وقتی شعری تازه ای را برایش خواند با ذوق نپرسید که: " مال منه؟" فقط بی تفاوت تر از معشوقه یک شاعر گفت: " اوم قشنگه". دیگر دوستش نداشت. احتمالا وقتی مرد حواسش نبود مثل وقتی که مسواک می زد او را نگاه می کرد و سعی می کرد به یاد بیاورد که دوست داشتن این موجود پشمالو با آن چربی های آویزان از پهلو و شکم و موهای عقب رفته سر چه شکلی بوده است. این که چطور شکستگی بینی این مرد برایش جذاب بوده و زخم بالای ابروش را می بوسیده. در دنیای تازه اش از همه چیز متنفر بود. البته نه از همه چیز ولی بیشتر چیزها می توانستند به او حس سوار شدن به یک ترن هوایی را بدهند، تهوع. فکر می کرد که آیا  ممکن است باز هم دیدن یک نفر، شنیدن صدای یک مرد و درخواستش برای آشنایی بیشتر او را سر شوق بیاورد؟ شنیدن این که آن مرد پشمالو هنوز دوستش دارد آزارش می داد. می خواست در دنیای خالی خودش دور از همه آدمها زندگی کند. در یک جزیره که حتی گربه ها هم راه آن را بلد نباشند. برای صبحانه شیر نارگیل بنوشد و برای ناهار ماهی کباب شده و شبها هم به ستاره ها خیره شود. ستاره هایی که خیلی بالاتر از او بودند. دستهایش را دراز کرد و سعی کرد تا یک شهابشنگ را بدزد. شهابسنگ رفته بود و وقتی مشتش را باز کرد امید واهی روی تمام صورتش جاری شد. پاهایش را روی شن ها دراز کرد و کش و قوسی به بدنش داد. غلتید و بر روی پهلو دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت. بدن پشمالو و چربی های آویزان مرد رو به رویش بودند. خبری از جزیره نبود. خبری از دوست داشتن نبود. شهاب سنگها رفته بودند. عشق ناپدید شده بود. 

هانس شنیر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">