مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

حالا من که یه بار حرفامو زدم. یه بار که نه هزار بار. تو خودم مچاله شدم و باز شدم. هی همه چیزو عقب جلو کردم که بفهمم چی شد. من فهمیدم که تاریکیام چی بود و کجاها نور نیاز داشتم. من که فهمیدم چقدر شکار بودم و چقدر شکارچی. خوبیش اینه که می تونم انتخاب کنم، چون تفنگ که نیستم. یه کتابی رو خوندم یه شهری رو دیدم یه راهی رو رفتم یه شبی بوده روز شده یه چراغی بوده خاموش شده یه نوری بوده دیگه نیست یه خورشیدی بوده غروب کرده من که دیگه دنبال داستان نیستم. یه بار تپیده تپیده تپیده دیگه نتپیده، تموم شده حالا سنگه کوهه، لجن زاره، گورستونه، گورستونه.هر چی باختم و هر چی بردم باهامه دیگه. ربطی نداره که کِی با کی کجا بودم. همش مال خودمه تو خودمه. جداست. از بقیه جداست. همش منم. پشیمون نیستم که چقدر دست دراز کردم. دست دراز کردم چون می خواستم. حالا نشده نخواسته دیر بوده تاریک بوده کوچه از امید خالی بوده. شده دیگه، شده.حالا هر قدرم رو دیوارا خط بندازی سنگ و آجر که درد نمی فهمه. تو بنویس "بی تو هرگز" سنگ فقط "خِش خِش و خَط خَطی" می فهمه. اصلا سنگ یه چیز دیگه ایه. واسه همین رو قبرمون سنگ میزارن. که آقا تموم شد. رفت. نشین پاش. گریه هاتو بکن و برو. حالا من گریه هامو کردم تازه سنگ بودم و گریه کردم. آب و باد و خاک عناصر اربعه نبودم. حالا همینجام. رو یه قبر. پیش یه مشت استخون. بارونم که بیاد سنگ سنگه. فردا نداره که. فردا نداره.

 

 

همیشه فکر می کردم کسایی که برای بعد مرگشون به دیگران خرده فرمایش میکنن که فلان چیز فلان طور باشه و فلان چیز فلان طور خیلی آدمهای نارسیسیتی هستن. ولی الان خودم دلم می خواد این متن روی سنگ قبرم باشه حالا با یکم ویرایش که اگه حوصله ام بکشه انجامش بدم.

هانس شنیر

همه ی زخمهایم برای این بوده که دیر رها کرده ام. آدمها را، خاطرات را، کلمه ها را. همه زخم ها برای این بوده که طناب را محکم در دست گرفته ام و ترسیده ام که سقوط کنم. خواسته ام که معلق و متصل بمانم در زمانی که هیچ وصلی وجود نداشت. من با طنابی در دست سقوط می کردم. کش می آمدم و دستهایم زخم بر می داشت و زمینی سفت انتظارم را می کشید اما دست نمی کشیدم. چون می خواستم حتی شده به دروغ وصل بمانم. حتی اگر طناب از جنس سیم خاردار باشد که به جایی نامعلوم در آسمان وصل است. نمی دیدم که سر دیگر طناب در دست کسی نیست و آنکه من منجی خود می پنداشتم روزهاست که طناب را رها کرده است. به دوستی گفتم نمی دانم باید چه کار کنم. همیشه همین می شود. گفت: " تا حالا بال زدن رو امتحان کردی؟ " در استخوان ها پشت و ستون فقراتم چیزی شروع به لرزیدن کرد.

هانس شنیر

از کجا شروع شد؟ مشخص نیست. دیشب که به خواب رفته بود همانجا بود اما امروز صبح دیگر خبری از آن نبود. حالتش طوری بود که نمی شد بگویی بیشتر ترسیده با متعجب شده است. سعی کرد از تختخواب بیرون بیاید و تازه اینجا بود که فهمید هر روز چقدر از دست چپش برای بیرون آمدن از تختخواب استفاده می کرده است. دستی که حالا نبود. رفته بود. دست چپ یوسف بدن او را ترک کرده بود. بدون هیچ زخم یا خون ریزی ای. شب با دو دست به خواب رفته بود و حالا با یک دست از خواب بیدار می شد. همانطور که گفتم از نظر یوسف چیز ترسناک و تعجب آوری بود و باید بگویم از نظر من به عنوان نویسنده ی این داستان چیز مسخره ای هم هست.

- چی مسخره است؟ اینکه دست من رفته؟

+ ........

- با شمام چرا چیزی نمی گی؟

+........

و یوسف یک بار دیگه تلاش کرد تا بدون دست چپش از تخت بیرون بیاید اما...

- چرا جوابمو نمیدی آقای نویسنده؟

+ یوسف تویی؟

- آره منم چرا جوابمو نمیدی؟ دست من کجاست؟

+ آخه چطوری ممکنه تو با من حرف بزنی؟

- من نمی دونم این داستان شماست. می شه دستمو بر گردونید؟

+ راستش اصلا نمی دونم باید چی بگم؟

- دستم کجاست؟

+ خوب راستش نمی دونم معمولا وقتی یه داستانی رو شروع می کنم نمی دونم تهش چی میشه.

- یعنی می خوای بگید همینجوری با سرنوشت شخصیتهاتون بازی می کنید؟

+ راستش یکم پیچیده اس. من بازی نمی کنم با سرنوشتتون یه جورایی داستان خود به خود رخ میده. من فقط می نویسمش

- خوب اصلا چرا باید دست من بره

+ خوب میدونی دیگه خودت منتقد ادبی هستی می فهمی که بعضی اتفاق های توی داستانها استعاره از تجربیات زیستی نویسنده است.

- من منتقد ادبیم؟

+ راستش الان تصمیم گرفتم باشی

- خیلی ممنون شغلای هیجان انگیز تری هم می تونستی انتخاب کنی

+ چی مثلا خلبانی؟

- یا شاید فضانورد. بگذریم الان اینکه دست من نیست استعاره از چیه؟

+ نمی دونم شاید استعاره از ترک شدن و رنجی که به دنبالش می یاد

- کسی ترکت کرده؟

+ آره

- کسی که دوستش داشتی؟

+ آره

- اگه اون برنگرده دست منم بر نمی گرده؟

+ راستش اگه برگرده هم دستت بر نمی گرده. یعنی نمیدونم برای اون قسمتش برنامه ای نداشتم.

- مثلا شاید برگرده ولی هیچ وقت خوب و مثل روز اول چفت بدنم نشه

+ آره راست میگی چه ایده ی خوبی. کارت خوبه ها

- قربان شما

+ می خوای ادامه بدیم داستان رو ببینیم چی میشه؟

- اختیار دست شماست آقای نویسنده.

+ پس برو که بریم.

به هر زحمتی که بود از تختخواب بیرون آمد و خود را به دستشویی رساند. حقیقتی که آن را لمس کرده بود حالا در آینه حقیقی تر از لحظات قبل خود را نشان میداد. با دست راستش به انتهای شانه اش که در گذشته یک دست خوب و کامل به آن چسبیده بود دست کشید. نبود و این یک اتفاق واقعی بود. دست چپی به بدن یوسف متصل نبود. انگار که هزار سال است که هیچ دستی اینجا نیست و او هیچ وقت با آن دست لیوان چای رو بلند نکرده بود. دوباره و بیشتر نگاه کرد. چیزی که ترسناک ترش می کرد این بود که گویی چیز خاصی هم نبود. یک دست که دیگر نیست. و اگر برگردد هم دیگر آن دست همیشگی نخواهد بود. چفت نخواهد بود. یوسف سعی می کرد به وضعیت عجیبی که داشت عادت کند. وقتی به اندازه کافی به تصویر بدون دست خودش در آینه خیره ماند ناگهان فشاری را در نواحی منتهی به انتهای بدن احساس کرد. فهمید که باید هر چه زودتر قضای حاجت کند و تازه اینجا بود که فهمید فقط یک دست داشتن یعنی چه، با خودش گفت: " لعنتی"

 

 

 

هانس شنیر

آدمیزاد به سنگ و درخت و خاک هم وابسته می شود. حتی مثل چاک نولاند توی فیلم کست اوی به یک توپ والیبال. دست خود آدم که نیست. از اول قرار بوده بچسبد. به یک جایی یک چیزی یک کسی، یک سرزمینی. از اول قرار نبوده تنها بماند. قرار نبوده که تنها سیاره مسکونی رو به افول را به تنهایی تحمل کند. کنار خرچنگها و موشهای صحرایی مثلا.
ویلسون برای من نماد همان چیز است. تنم یخ می زند وقتی بیشتر به این چیزها فکر می کنم. یک توپ والیبال. دیگر چطور می توان ثابت کرد که همه چیز درون ما اتفاق می افتد؟ همین درون خراب را می گویم. همین درون بی پایه و اساس که به سنگ و شاخه و خاک هم دل می بندد.
متاسفم ویلسون. چاک نولاند برای چه چیزی متاسف است؟ او نمی داند که ویلسون یک چیز بی ارزش بی شعور بی اختیار است که حالا هم نه به اختیار خود که با امواج اقیانوس از او فاصله می گیرد؟ چرا او خوب این چیزها را می داند. اگر یک دوست کنارش بنشیند و این چیزهای منطقی را برایش شرح دهد احتمالا سری تکان خواهد داد و می گوید: « می فهمم چی می گی ولی طاقت دوریش رو ندارم».
مسئله همین است، دوری. کنده شدن برای ما سخت است.کنده شدن از چیزی که به آن عشق می ورزیم. چاک امواج چند متری را پشت‌ سر گذاشت تا از آن جزیره نفرین شده بگریزد اما برای کنده شدن ویلسون ساعتها گریست و سوگواری کرد و بعد پاروهایش را رها کرد و سرنوشت محتوم خویش را پذیرفت. نیستی. خواست که رها شده و نیست باشد چون ویلسون رفته بود.
دنبال نتیجه گرفتن نیستم. فهمیده ام که چیز جدیدی را شناخته ام که نامی برایش وجود ندارد.
ممنون چاک
متاسفم ویلسون

 

 

هانس شنیر

فکر می کنم که نیاز داریم تا در مورد پایان بیشتر حرف بزنیم. پایان وجود دارد. در واقع بیشتر چیزهایی که می شناسیم، شاید هم تمام چیزها روزی به پایان خواهند رسید. مهمترین شان هم خودمان هستیم. ما یک روز تمام می شویم. هر چیزی که مربوط  به انسان است روزی به پایان خواهد رسید. رابطه ها به پایان خواهند رسید. اما چه چیزی پایان را چنین دردناک می کند. در پایان همه می دانیم که مرگ ما را خواهد بلعید. پس چرا برای هر پایان جزئی زانوی غم بغل می گیریم. مخصوصا در مورد رابطه ها صحبت می کنم.

داشتم فکر می کردم که همه چیز در مورد شناخت ما از خودمان است. نزدیک می شویم،  می شناسیم، دوست می داریم، مشمئز می شویم، دور می شویم  و پایان. اما سوال من این است. ما تغییر می کنیم یا فقط بیشتر می دانیم؟ احتملا هر دوی اینها یک چیز است. تغییر کردن در واقع همان بیشتر دانستن است. و این مرا می ترساند. هر بار فکر می کنم که یعنی تمام آن دوست داشتنهایی که دریافت کرده ام فقط مخلوطی از نادانی ها یک انسان بوده. من جاهلانه دوست داشته شده ام. تمام آن ارزش و غرور و خس شکوه ناشی از دوست داشته شدن ریشه در جهل آدمیزاده ای داشته. ترسناک و غمگین است. از این جهت است که فکر می کنم که باید همواره بدانیم که همچون زندگی که روزی به پایان خواهد رسید، انسان ها نیز یک روز از  دوست داشتنمان دست خواهند کشید. همه چیز به پایان خواهد رسید. و فکر می کنم دانستن این همچون دانستن این حقیقت که یخ بر روی آی شناور می ماند، لازم و دقیق است.

هانس شنیر

چند بار خواسته بودم تا این را به تو بگویم. بعد بیشتر فکر کردم و فهمیدم "این" چیزی که می خواهم بگویم نظر واقعی ام نیست. یعنی نظر واقعی ام بود ولی تا قبل از همان لحظه. بعد از "آن" دیگر نظر واقعی ام نبود. همیشه بین "این" و "آن" گیر می کنم. میان اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده است یا از تو متنفرم و نمی خواهم سر به تنت باشد و جز جیگر بگیری ایشالا. می دانی جدایی چیز پیچیده ای است. برای من یعنی. برای تو که از فردایش شروع به گردشگری و خوش گذارنی کردی احتمالا چیز پیچیده ای نیست. البته نه که من هم نشسته باشم و زانوی غم بغل گرفته باشم. سوگند می داند که تلاش زیاد می کنم حالا تیرهایم به سنگ و دار و درخت می خورد و به قلب آدمها نه، عیبی ندارد. من که معیوب نیستم. تیرهایم هم تیرهای خوبی هستن. دوست ندارم خودم را یا تو را محاکمه کنم. یعنی من که قاضی نیستم. بیشتر از قاضی بازجوی خوبی ام. چون دوست داشتم حقیقت را بدانم. حقیقت احساس تو را. حالا آن را فهمیده ام. کاش نمی فهمیدم. کاش نمی دانستم که من برای تو خاص ، ویژه و سوپرمن نیستم و یک معمولی ساده ام. شبیه تانزانیای خالی می نویسم و این خنده دار است. اگر بفهمد حتما خیلی حرص خواهد خورد و سعی خواهد کرد مرا با تیر بزند که البته او نیز شکارچی خوبی نیست و من قسر در خواهم رفت. هیچ وقت نخواستم شبیه تانزانیای خالی بنویسم ولی خودش هم لابد می داند آدم از نویسنده های بزرگ الهام می گیرد. مثل آن نویسنده یک روز خوش برای موز ماهی و داستایوفسکی و همینگوی که البته خودش را کشت. حالا که این هندوانه ها را زیر بغل تانزانیای خالی گذاشتم بگذار به ادامه بحثمان برگردیم. به کجا رسیدیم. به معمولی بودن. آری، ما همه معمولی هستیم. همه دست، دماغ و پاهای معمولی داریم. البته من کمی خاص، زیبا و شاعر هستم که می توانم از این بگذرم و مثل بقیه خودم را معمولی بدانم تا به تریج قبای کسی برنخورد. همین دیگر عزیزم من. بین "این" و "آن" گیر کرده ام. و نمی دانم. کاش خدا بزند پس کله ام و خاطره ات دود هوا شود. برود تا دور دست. میان خاطرات محو دوران کودکی. آن روزهایی که گریه می کردیم و بعد دیگر یادمان نمی آمد برای چه گریه کرده ایم. صاف و زلال پفک نمکی می خوردیم و دماغمان را بالا می کشیدیم.

هانس شنیر

یه شعر نوشتم. کاغذ رو که نگاه کردم پر خط خطی بود. هر موقع رو کاغذ شعر می نویسم اینجوریه. کلی کلمه که خط خوردن و حذف شدن تا شعر اونقدری که من می خوام زیبا باشه. البته شما می تونید بگید تو که شعرات زیبا نیست خوب باید بگم که اشتباه می کنید و شعرای من زیبان فقط ممکنه شما خوشتون نیاد. از بحث دور نشیم. از خط خوردن می گفتم. زندگی ام همینه. باید خط بزنی. بنویسی بنویسی بنویسی و تهش خط بزنی خط بزنی خط بزنی تا  یه چیزی خوبی از توش درآد. یه چیز که بشه نگاش کرد. یه چیز که با دیدنش قلبت بتپه.

کاغذ رو با احترام گذاشتم تو کشو....

 

چند خط دیگه ام نوشته بودم که پاک کردم. اما نمی دونم چرا دارم بهتون میگم که پاکش کردم. شاید می خوام شمام کنجکاو بشید و بهم توجه کنید و مثلا بگید واسه کی شعر نوشتی شیطون؟ من بگم برای اون دختری که یه خرگوش سیاه گنده ی احمق داره.

هانس شنیر

به او گفته بود که دوستش ندارد. نه با کلمه ها، دیگر آغوشهایشان به گرمی گذشته نبودند. به جوک هایش آنطور که قبلا روده بر می شد، نمی خندید و وقتی شعری تازه ای را برایش خواند با ذوق نپرسید که: " مال منه؟" فقط بی تفاوت تر از معشوقه یک شاعر گفت: " اوم قشنگه". دیگر دوستش نداشت. احتمالا وقتی مرد حواسش نبود مثل وقتی که مسواک می زد او را نگاه می کرد و سعی می کرد به یاد بیاورد که دوست داشتن این موجود پشمالو با آن چربی های آویزان از پهلو و شکم و موهای عقب رفته سر چه شکلی بوده است. این که چطور شکستگی بینی این مرد برایش جذاب بوده و زخم بالای ابروش را می بوسیده. در دنیای تازه اش از همه چیز متنفر بود. البته نه از همه چیز ولی بیشتر چیزها می توانستند به او حس سوار شدن به یک ترن هوایی را بدهند، تهوع. فکر می کرد که آیا  ممکن است باز هم دیدن یک نفر، شنیدن صدای یک مرد و درخواستش برای آشنایی بیشتر او را سر شوق بیاورد؟ شنیدن این که آن مرد پشمالو هنوز دوستش دارد آزارش می داد. می خواست در دنیای خالی خودش دور از همه آدمها زندگی کند. در یک جزیره که حتی گربه ها هم راه آن را بلد نباشند. برای صبحانه شیر نارگیل بنوشد و برای ناهار ماهی کباب شده و شبها هم به ستاره ها خیره شود. ستاره هایی که خیلی بالاتر از او بودند. دستهایش را دراز کرد و سعی کرد تا یک شهابشنگ را بدزد. شهابسنگ رفته بود و وقتی مشتش را باز کرد امید واهی روی تمام صورتش جاری شد. پاهایش را روی شن ها دراز کرد و کش و قوسی به بدنش داد. غلتید و بر روی پهلو دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت. بدن پشمالو و چربی های آویزان مرد رو به رویش بودند. خبری از جزیره نبود. خبری از دوست داشتن نبود. شهاب سنگها رفته بودند. عشق ناپدید شده بود. 

هانس شنیر

نمی خوام مبهم باشم. فهمیدم مبهم بودن دیوار بین من و حقیقته. فکر می کنم که آدم خوبی ام. می تونم گفتگو کنم و می تونم بگم که " نمی دونم". فعلا شغلی دارم که هیچ وقت تو زندگیم برای داشتنش برنامه ریزی نکرده بودم و با درآمد متوسطی که داره زندگیم رو می گذرونم ولی می دونم نمیشه با تکیه بهش برای آینده نقشه های دو نفره کشید. روزی که واردش شدم فکر می کردم موقته و هنوزم اینطوری فکر می کنم ولی می ترسم که بقیه اش هم مثل همین سه سال به یک چشم به هم زدن بگذره و من نفهمم با خودمم چند چندم. فوق لیسانسم خیلی طولانی شده و هنوز نتونستم راهی پیدا کنم تا بتونم از پایان نامم دفاع کنم. دلم بچه می خواد. به وضوح این رو می خوام. نمی دونم چرا تا همین چند وقت پیش از کم بودن تجربه هام که بخاطر محیط و امکانات و نوع تربیتی که داشتم و البته تصمیمات محتاطانه خودم شاکی بودم و دلم می خواست تا وقتی شرایط رویایی نداشتم به فکر بچه دار شدن نیفتم. فکر می کردم که این یه ظلمه در حقش. هنوزم کمی به این فکر می کنم ولی مگه خود من حقوقی ندارم؟ نباید به خواسته های خودم توجه کنم؟ در مورد بی مسئولیتی صحبت نمی کنم در مورد حق داشتن حرف می زنم. حالا به هر حال هنوز مادرشو پیدا نکردم که بخوام زیاد سرش با خودم جدل کنم. ولی دیگه از اون ایده ی قبلیم که من هیچوقت بچه دار نخواهم شد فاصله گرفتم. من بچه می خوام. مهاجرت برام خیلی دور از دسترش شده. نه شرایط آکادمیک رو دارم نه شرایط مالیش رو. به طرز عجیبی ناامید نیستم. افسردگی که تو سه سال گذشته دو بار زمین گیرم کرد بهم غالب نشده. البته واقعا نمی دونم اون چیزهایی که تجربه کردم افسردگی بود یا غمگین بودن طولانی. به هر حال حالم خوبه. آینده تو ذهنم تیره و تار نیست و می تونم خیالبافی کنم. از وجود داشتن شرمگین نیستم ولی نمی دونم می خوام چطوری باشم یا چطوری باشم بهتره. فهمیدم دنیا جای عادلانه ای نیست و دیگه بابت اون عصبانی نیستم و نمی گم " چرا من". تنهام، خیلی تنهام. بخش بزرگیش برای اینه که نمی تونم یا نمی خوام یا می ترسم که خودم رو بروز بدم یا به قول یه دوست زیادی رو خودم متمرکزم. محبت کردن برام سخته و محبت دیدن رو ترجیح می دم. نمی خوام و نمی تونم و نباید دیگه مبهم باشم. چرا اینا رو نوشتم؟ نمی دونم. جردن پیترسون یه جمله با حال داره: وقتی حرفی برای گفتن داری سکوت کردن همون دروغ گفتنه.

 

هانس شنیر

روی سرم شاخک دارم. اینطوری آدم فضایی ها رو گول می زنم. جاسوس بودن لذت بخش و دشوار است. من یک زن فضایی دارم که خیلی چیز عجیبی است. باور کنید تنها تفاوت ما و آدم فضایی ها شاخک داشتن نیست. خیلی چیزها فرق دارد. تولید مثل شان یک چیزی بین ماکیان و عنکبوتهاست است. این یعنی دردسر و سر و صدای زیاد. وارد جزییاتش نمی شوم به هر حال مسئولیتی است که خودم پذیرفته ام برای نجات سیاره ی عزیزمان. مردمان شاخکی قصد دارند تا ما را حذف کنند. از دیدگاه آنها انسانها موجودات عقب مانده ای بودند اما مدل های پیچیده ی کوانتمی شان پیشبینی کرده بود که در آینده ای نه چندان نزدیک ما تعادل کهکشان را بر هم خواهیم زد. از ما باهوش تر نیستند فقط زودتر پا به جهان گذاشته اند و زمانی که ما هنوز کشاورزی را نشناخته بودیم  آنها بزرگراه های بین کهکشانی کرم چاله ای را ساخته بودند. این که چطور ما و آنها یکدیگر را شناختیم بسیار طولانی است. یک چیزی مثل هزار سال تاریخ. زمان ما بین وقوع جنگ های صلیبی و معرفی اولین گوشی ایفون. حالا اینجا هستیم یکدیگر رو خوب می شناسیم و می دانیم که برنامه آنها کشتن ماست. کشتن با اهداف خوب. آنها موجودات شروری نیستند البته رسم قربانی کردن آدم فضایی های جوان بی گناه را هنوز کنار نگذاشته اند که البته این ربطی به شرارت ندارد و فقط یک تفاوت فرهنگی کوچک و قابل چشم پوشی است. فهمیده ایم که نمی توانیم آنها را منصرف کنیم و توان تکنولوژی ما چیزی نیست که بتواند جلوی آنها قرار بگیرد. من جاسوس خوبی ام. هنوز زنده ام و می توانم این گزارش را بنویسم. همکاران زیادی در حال انجام ماموریت کشته شدند. من جاسوس خوبی ام فقط یک مشکل بزرگ برایم پیش آمده. عاشق شده ام. عاشق زن شاخکی آدم فضایی ام. آدم فضایی خوبی است. خیلی چیزها می داند. کل تاریخ شاخکی ها را می داند. هر روزی به داستان هایش از پادشاهان و جنگهای شاخکی گوش می دهم. نمی توانم از گوش دادن به او دست بکشم. بیست سال زمینی است که سیاره ام را ندیدم و فکر هم نمی کنم دیگر بتوان در اتمسفر آنجا تنفس کنم. به سختی درخت ها و اقیانوس را به یاد می آورم. سر دو راهی ام. مدام از خودم می پرسم که آیا چیزی که نمی بینم، مکانی که در آن نیستم یا کسی که مرا نمی خواهد اصلا وجود دارد؟ 

هانس شنیر