مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

بازداشت

 

آقا میشه کارت شناساییتون رو ببینم؟

پلیس مردی که تای لباسهایش نشان از منضبط بودنش داشت این درخواست را مطرح کرده بود. یوسف با احساس گناهی که شاید دلیلی هم نداشت به پلیس نگاه کرد و گفت: " اتفاقی افتاده؟"

  •  نه چیز خاصی نیست فقط یه گزارش داشتیم. گویا یک نفر پلاک خودروی شما رو گزارش داده. تو صندوق عقب چیز خاصی دارین؟
  • نه فقط یه چمدون چطور مگه؟
  • آخه به ما گزارش دادن از صندوق عقب شما خون می چکه؟
  • خون؟
  • بله خون

یوسف مردد بود. اما چه چیز دیگری می توانست بگوید. انسان فکر میکند که تعلق داشتن گناه را می شوید. با صدایی ریشه در تردید که سعی می کرد محکم به نظر بیاید گفت: "خون خودمه"

  • خون خودتون؟ منظورتون چیه؟
  • یعنی متعلق به منه. از بدن منه. از رگهام.
  • منظورتون اینه که زخمی شدید؟ چه اتفاقی افتاده؟
  • زخمی که آره ولی چیز مهمی نیست.
  • بفرمایید این کارت شناساییتون. می خوام صندوق عقب رو بازرسی کنم لطفا از ماشین بیایید بیرون.

یوسف دوباره با تردید به پلیس که جدی تر از دقایق گذشته بود نگاه کرد. اون می دانست که گناهی از اون سر نزده. لااقل این یک جرم اجتماعی نبوده. او کسی را رنج نداده بود و ظلمی را بر کسی روا نداشته بود. به آرامی پرسید: "حتما لازمه این کار رو بکنید". پلیس که حالا جدی تر از همیشه بود گفت: " بله حتما لازمه لطفا کاری که گفتم رو انجام بدید." یوسف از اتومبیل خارج شد.

  • لطفا دستاتونو بذارید روی سقف و پاهاتونو از هم باز کنید.

سپس یوسف را بازرسی بدنی کرد. وقتی کارش تمام شد. دستهایش از خون یوسف سرخ شده بودند. کمی مضطرب پرسید: " آقای کالاهان مطمئنید حالتون خوبه؟" یوسف جواب داد: " من خوبم" پلیس کمی مردد به سمت صندوق عقب رفت. در آن را باز کرد و با چمدانی که خون از بعضی جاهایش بیرون می زد و تکان های ریزی می خورد مواجه شد. پلیس شوکه بود. به صدای بلند گفت: " این تو چیه"؟ یوسف که کمی از آرامش چند لحظه قبلش را از دست داده بود گفت: " چیزی نیست یه چیزی متعلق به منه"

  • چرا خون از تو چمدون زده بیرون
  • خون منه
  • یعنی چی خون خودتونه؟
  • یعنی متعلق به منه. از بدن منه. از رگهام.

پلیس هراسان به سمت یوسف رفت و دستهای او را محکم روی کمرش ثابت کرد و دستبندش زد. یک ساعت بعد یوسف و پلیس منضبط در دفتر رییس پلیس شهر کوچک کاندلی که به داشتن دریاچه ی نقره ای اش معروف بود نشسته بودند. رییس پلیس که نگاهش را از چمدان بر نمی داشت. با حالتی عصبی به مامور زیر دستش ( همان پلیس منضبط) گفت: " چرا پروتکل ها رو رعایت نکردی؟"باید اول مطمئن می شدی توش چیه. اگه بمب باشه چی؟" خنده ی دلسوزانه و همراه با کمی تمسخر روی صورت یوسف شکل گرفت. پلیس منضبط گفت: "متاسفم کاپیتان من واقعا گیج شده بودم. موقعیت عجیبی بود" رییس پلیس گفت با بیمارستان تماس بگیر تا یه نفر رو بفرستن برای بررسی وضعیت جسمانی این آقا"

  • بله کاپیتان

احترام نظامی گذاشت و از دفتر رییس پلیس خارج شد. رییس پلیس رو به یوسف کرد و گفت: " خوب آقای کالاهان توضیحی ندارید؟" یوسف سعی کرد همه اجزای پاسخی که می خواهد بدهد شبیه به این برسند که قصد همکاری دارد و بی گناه است : " چه توضیحی باید بدم جناب رییس پلیس؟ "

  • این تو چیه و چرا شما زخمی و خون آلود هستین؟
  • یه چیزی متعلق به منه
  • چه چیزی؟
  • از بدن من
  • از بدنتون؟
  • بله جناب رییس پلیس از بدنم.
  • یعنی یکی از اعضای بدنتونه؟
  • بله
  • خدای من
  • چه کسی این کار رو باهاتون کرده؟
  • خودم
  • خودتون؟ چطور ممکنه؟
  • ممکن شد. اولش برای خودمم عجیب بود. وقتی جلوی آینه وایساده بودم به ذهنم رسید. همونجا بود که وسایل لازم رو تهیه کردم. تیغ جراحی، دارو، بخیه و بقیه چیزا.
  • یعنی خودتون اون رو از بدنتون خارج کردید؟
  •  آره فکر نمی کنم کس دیگه ای قبول می کرد این کار رو برام بکنه.
  • قصد فروشش رو داشتید؟ میدونید که این کار غیر قانونیه
  • نه فقط خیلی حس سنگینی بهم می داد.
  • شاید سنگ کلیه دارید؟ به پزشک مراجعه نکردید؟
  • کلیه؟ نه اونا خوبن.
  •  پس این چیه این تو؟
  • خوب قلبم.

رییس پلیس به وضوح جا خورد. " چی؟ شوخیتون گرفته؟ قلبتون؟

  • بله کاپیتان قلبم
  • یا عیسی مسیح چی دارید میگید آقای کالاهان. مشاعرتون رو از دست دادید یا این یه شوخی مسخره است؟
  • نه کاپیتان. گفتم که خیلی سنگینی می کرد. تقریبا مجبور بودم این کار رو بکنم. گاهی بین پذیرفتن یه انفجار و یه خون ریزی جزئی باید یکی رو انتخاب کنی.
  • شما به کل دیوانه اید. نکنه از اون دارو دسته ی منسونی؟
  • نه کاپیتان من متعلق به هیچ دار و دسته ای نیستم. در واقع هیچ وقت کسی نخواسته من رو تو هیچ دار و دسته ای راه بده. من هیچ وقت عضو یه گروه سرود یا تیم  فوتبال یا خیریه هم نبودم.
  • فکر کنم واسه همینه که پاک روانت به هم ریخته.

پلیس منضبط به همراه پزشک متخصص وارد دفتر رییس پلیس شدند. رییس پلیس بلافاصله گفت "همین الان برو و به رابط اف بی آی خبر بده که یه مورد ویژه داریم. گمونم این یکی از اون قاتلای زنجیره ای باشه." یوسف دوباره بی صدا خندید.ولی کسی دندانهایش را ندید...

....................

...........

....

ENDING

 

هانس شنیر

از کجا شروع شد؟ مشخص نیست. دیشب که به خواب رفته بود همانجا بود اما امروز صبح دیگر خبری از آن نبود. حالتش طوری بود که نمی شد بگویی بیشتر ترسیده با متعجب شده است. سعی کرد از تختخواب بیرون بیاید و تازه اینجا بود که فهمید هر روز چقدر از دست چپش برای بیرون آمدن از تختخواب استفاده می کرده است. دستی که حالا نبود. رفته بود. دست چپ یوسف بدن او را ترک کرده بود. بدون هیچ زخم یا خون ریزی ای. شب با دو دست به خواب رفته بود و حالا با یک دست از خواب بیدار می شد. همانطور که گفتم از نظر یوسف چیز ترسناک و تعجب آوری بود و باید بگویم از نظر من به عنوان نویسنده ی این داستان چیز مسخره ای هم هست.

- چی مسخره است؟ اینکه دست من رفته؟

+ ........

- با شمام چرا چیزی نمی گی؟

+........

و یوسف یک بار دیگه تلاش کرد تا بدون دست چپش از تخت بیرون بیاید اما...

- چرا جوابمو نمیدی آقای نویسنده؟

+ یوسف تویی؟

- آره منم چرا جوابمو نمیدی؟ دست من کجاست؟

+ آخه چطوری ممکنه تو با من حرف بزنی؟

- من نمی دونم این داستان شماست. می شه دستمو بر گردونید؟

+ راستش اصلا نمی دونم باید چی بگم؟

- دستم کجاست؟

+ خوب راستش نمی دونم معمولا وقتی یه داستانی رو شروع می کنم نمی دونم تهش چی میشه.

- یعنی می خوای بگید همینجوری با سرنوشت شخصیتهاتون بازی می کنید؟

+ راستش یکم پیچیده اس. من بازی نمی کنم با سرنوشتتون یه جورایی داستان خود به خود رخ میده. من فقط می نویسمش

- خوب اصلا چرا باید دست من بره

+ خوب میدونی دیگه خودت منتقد ادبی هستی می فهمی که بعضی اتفاق های توی داستانها استعاره از تجربیات زیستی نویسنده است.

- من منتقد ادبیم؟

+ راستش الان تصمیم گرفتم باشی

- خیلی ممنون شغلای هیجان انگیز تری هم می تونستی انتخاب کنی

+ چی مثلا خلبانی؟

- یا شاید فضانورد. بگذریم الان اینکه دست من نیست استعاره از چیه؟

+ نمی دونم شاید استعاره از ترک شدن و رنجی که به دنبالش می یاد

- کسی ترکت کرده؟

+ آره

- کسی که دوستش داشتی؟

+ آره

- اگه اون برنگرده دست منم بر نمی گرده؟

+ راستش اگه برگرده هم دستت بر نمی گرده. یعنی نمیدونم برای اون قسمتش برنامه ای نداشتم.

- مثلا شاید برگرده ولی هیچ وقت خوب و مثل روز اول چفت بدنم نشه

+ آره راست میگی چه ایده ی خوبی. کارت خوبه ها

- قربان شما

+ می خوای ادامه بدیم داستان رو ببینیم چی میشه؟

- اختیار دست شماست آقای نویسنده.

+ پس برو که بریم.

به هر زحمتی که بود از تختخواب بیرون آمد و خود را به دستشویی رساند. حقیقتی که آن را لمس کرده بود حالا در آینه حقیقی تر از لحظات قبل خود را نشان میداد. با دست راستش به انتهای شانه اش که در گذشته یک دست خوب و کامل به آن چسبیده بود دست کشید. نبود و این یک اتفاق واقعی بود. دست چپی به بدن یوسف متصل نبود. انگار که هزار سال است که هیچ دستی اینجا نیست و او هیچ وقت با آن دست لیوان چای رو بلند نکرده بود. دوباره و بیشتر نگاه کرد. چیزی که ترسناک ترش می کرد این بود که گویی چیز خاصی هم نبود. یک دست که دیگر نیست. و اگر برگردد هم دیگر آن دست همیشگی نخواهد بود. چفت نخواهد بود. یوسف سعی می کرد به وضعیت عجیبی که داشت عادت کند. وقتی به اندازه کافی به تصویر بدون دست خودش در آینه خیره ماند ناگهان فشاری را در نواحی منتهی به انتهای بدن احساس کرد. فهمید که باید هر چه زودتر قضای حاجت کند و تازه اینجا بود که فهمید فقط یک دست داشتن یعنی چه، با خودش گفت: " لعنتی"

 

 

 

هانس شنیر

به او گفته بود که دوستش ندارد. نه با کلمه ها، دیگر آغوشهایشان به گرمی گذشته نبودند. به جوک هایش آنطور که قبلا روده بر می شد، نمی خندید و وقتی شعری تازه ای را برایش خواند با ذوق نپرسید که: " مال منه؟" فقط بی تفاوت تر از معشوقه یک شاعر گفت: " اوم قشنگه". دیگر دوستش نداشت. احتمالا وقتی مرد حواسش نبود مثل وقتی که مسواک می زد او را نگاه می کرد و سعی می کرد به یاد بیاورد که دوست داشتن این موجود پشمالو با آن چربی های آویزان از پهلو و شکم و موهای عقب رفته سر چه شکلی بوده است. این که چطور شکستگی بینی این مرد برایش جذاب بوده و زخم بالای ابروش را می بوسیده. در دنیای تازه اش از همه چیز متنفر بود. البته نه از همه چیز ولی بیشتر چیزها می توانستند به او حس سوار شدن به یک ترن هوایی را بدهند، تهوع. فکر می کرد که آیا  ممکن است باز هم دیدن یک نفر، شنیدن صدای یک مرد و درخواستش برای آشنایی بیشتر او را سر شوق بیاورد؟ شنیدن این که آن مرد پشمالو هنوز دوستش دارد آزارش می داد. می خواست در دنیای خالی خودش دور از همه آدمها زندگی کند. در یک جزیره که حتی گربه ها هم راه آن را بلد نباشند. برای صبحانه شیر نارگیل بنوشد و برای ناهار ماهی کباب شده و شبها هم به ستاره ها خیره شود. ستاره هایی که خیلی بالاتر از او بودند. دستهایش را دراز کرد و سعی کرد تا یک شهابشنگ را بدزد. شهابسنگ رفته بود و وقتی مشتش را باز کرد امید واهی روی تمام صورتش جاری شد. پاهایش را روی شن ها دراز کرد و کش و قوسی به بدنش داد. غلتید و بر روی پهلو دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت. بدن پشمالو و چربی های آویزان مرد رو به رویش بودند. خبری از جزیره نبود. خبری از دوست داشتن نبود. شهاب سنگها رفته بودند. عشق ناپدید شده بود. 

هانس شنیر

روی سرم شاخک دارم. اینطوری آدم فضایی ها رو گول می زنم. جاسوس بودن لذت بخش و دشوار است. من یک زن فضایی دارم که خیلی چیز عجیبی است. باور کنید تنها تفاوت ما و آدم فضایی ها شاخک داشتن نیست. خیلی چیزها فرق دارد. تولید مثل شان یک چیزی بین ماکیان و عنکبوتهاست است. این یعنی دردسر و سر و صدای زیاد. وارد جزییاتش نمی شوم به هر حال مسئولیتی است که خودم پذیرفته ام برای نجات سیاره ی عزیزمان. مردمان شاخکی قصد دارند تا ما را حذف کنند. از دیدگاه آنها انسانها موجودات عقب مانده ای بودند اما مدل های پیچیده ی کوانتمی شان پیشبینی کرده بود که در آینده ای نه چندان نزدیک ما تعادل کهکشان را بر هم خواهیم زد. از ما باهوش تر نیستند فقط زودتر پا به جهان گذاشته اند و زمانی که ما هنوز کشاورزی را نشناخته بودیم  آنها بزرگراه های بین کهکشانی کرم چاله ای را ساخته بودند. این که چطور ما و آنها یکدیگر را شناختیم بسیار طولانی است. یک چیزی مثل هزار سال تاریخ. زمان ما بین وقوع جنگ های صلیبی و معرفی اولین گوشی ایفون. حالا اینجا هستیم یکدیگر رو خوب می شناسیم و می دانیم که برنامه آنها کشتن ماست. کشتن با اهداف خوب. آنها موجودات شروری نیستند البته رسم قربانی کردن آدم فضایی های جوان بی گناه را هنوز کنار نگذاشته اند که البته این ربطی به شرارت ندارد و فقط یک تفاوت فرهنگی کوچک و قابل چشم پوشی است. فهمیده ایم که نمی توانیم آنها را منصرف کنیم و توان تکنولوژی ما چیزی نیست که بتواند جلوی آنها قرار بگیرد. من جاسوس خوبی ام. هنوز زنده ام و می توانم این گزارش را بنویسم. همکاران زیادی در حال انجام ماموریت کشته شدند. من جاسوس خوبی ام فقط یک مشکل بزرگ برایم پیش آمده. عاشق شده ام. عاشق زن شاخکی آدم فضایی ام. آدم فضایی خوبی است. خیلی چیزها می داند. کل تاریخ شاخکی ها را می داند. هر روزی به داستان هایش از پادشاهان و جنگهای شاخکی گوش می دهم. نمی توانم از گوش دادن به او دست بکشم. بیست سال زمینی است که سیاره ام را ندیدم و فکر هم نمی کنم دیگر بتوان در اتمسفر آنجا تنفس کنم. به سختی درخت ها و اقیانوس را به یاد می آورم. سر دو راهی ام. مدام از خودم می پرسم که آیا چیزی که نمی بینم، مکانی که در آن نیستم یا کسی که مرا نمی خواهد اصلا وجود دارد؟ 

هانس شنیر