مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

به او گفته بود که دوستش ندارد. نه با کلمه ها، دیگر آغوشهایشان به گرمی گذشته نبودند. به جوک هایش آنطور که قبلا روده بر می شد، نمی خندید و وقتی شعری تازه ای را برایش خواند با ذوق نپرسید که: " مال منه؟" فقط بی تفاوت تر از معشوقه یک شاعر گفت: " اوم قشنگه". دیگر دوستش نداشت. احتمالا وقتی مرد حواسش نبود مثل وقتی که مسواک می زد او را نگاه می کرد و سعی می کرد به یاد بیاورد که دوست داشتن این موجود پشمالو با آن چربی های آویزان از پهلو و شکم و موهای عقب رفته سر چه شکلی بوده است. این که چطور شکستگی بینی این مرد برایش جذاب بوده و زخم بالای ابروش را می بوسیده. در دنیای تازه اش از همه چیز متنفر بود. البته نه از همه چیز ولی بیشتر چیزها می توانستند به او حس سوار شدن به یک ترن هوایی را بدهند، تهوع. فکر می کرد که آیا  ممکن است باز هم دیدن یک نفر، شنیدن صدای یک مرد و درخواستش برای آشنایی بیشتر او را سر شوق بیاورد؟ شنیدن این که آن مرد پشمالو هنوز دوستش دارد آزارش می داد. می خواست در دنیای خالی خودش دور از همه آدمها زندگی کند. در یک جزیره که حتی گربه ها هم راه آن را بلد نباشند. برای صبحانه شیر نارگیل بنوشد و برای ناهار ماهی کباب شده و شبها هم به ستاره ها خیره شود. ستاره هایی که خیلی بالاتر از او بودند. دستهایش را دراز کرد و سعی کرد تا یک شهابشنگ را بدزد. شهابسنگ رفته بود و وقتی مشتش را باز کرد امید واهی روی تمام صورتش جاری شد. پاهایش را روی شن ها دراز کرد و کش و قوسی به بدنش داد. غلتید و بر روی پهلو دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت. بدن پشمالو و چربی های آویزان مرد رو به رویش بودند. خبری از جزیره نبود. خبری از دوست داشتن نبود. شهاب سنگها رفته بودند. عشق ناپدید شده بود. 

هانس شنیر

نمی خوام مبهم باشم. فهمیدم مبهم بودن دیوار بین من و حقیقته. فکر می کنم که آدم خوبی ام. می تونم گفتگو کنم و می تونم بگم که " نمی دونم". فعلا شغلی دارم که هیچ وقت تو زندگیم برای داشتنش برنامه ریزی نکرده بودم و با درآمد متوسطی که داره زندگیم رو می گذرونم ولی می دونم نمیشه با تکیه بهش برای آینده نقشه های دو نفره کشید. روزی که واردش شدم فکر می کردم موقته و هنوزم اینطوری فکر می کنم ولی می ترسم که بقیه اش هم مثل همین سه سال به یک چشم به هم زدن بگذره و من نفهمم با خودمم چند چندم. فوق لیسانسم خیلی طولانی شده و هنوز نتونستم راهی پیدا کنم تا بتونم از پایان نامم دفاع کنم. دلم بچه می خواد. به وضوح این رو می خوام. نمی دونم چرا تا همین چند وقت پیش از کم بودن تجربه هام که بخاطر محیط و امکانات و نوع تربیتی که داشتم و البته تصمیمات محتاطانه خودم شاکی بودم و دلم می خواست تا وقتی شرایط رویایی نداشتم به فکر بچه دار شدن نیفتم. فکر می کردم که این یه ظلمه در حقش. هنوزم کمی به این فکر می کنم ولی مگه خود من حقوقی ندارم؟ نباید به خواسته های خودم توجه کنم؟ در مورد بی مسئولیتی صحبت نمی کنم در مورد حق داشتن حرف می زنم. حالا به هر حال هنوز مادرشو پیدا نکردم که بخوام زیاد سرش با خودم جدل کنم. ولی دیگه از اون ایده ی قبلیم که من هیچوقت بچه دار نخواهم شد فاصله گرفتم. من بچه می خوام. مهاجرت برام خیلی دور از دسترش شده. نه شرایط آکادمیک رو دارم نه شرایط مالیش رو. به طرز عجیبی ناامید نیستم. افسردگی که تو سه سال گذشته دو بار زمین گیرم کرد بهم غالب نشده. البته واقعا نمی دونم اون چیزهایی که تجربه کردم افسردگی بود یا غمگین بودن طولانی. به هر حال حالم خوبه. آینده تو ذهنم تیره و تار نیست و می تونم خیالبافی کنم. از وجود داشتن شرمگین نیستم ولی نمی دونم می خوام چطوری باشم یا چطوری باشم بهتره. فهمیدم دنیا جای عادلانه ای نیست و دیگه بابت اون عصبانی نیستم و نمی گم " چرا من". تنهام، خیلی تنهام. بخش بزرگیش برای اینه که نمی تونم یا نمی خوام یا می ترسم که خودم رو بروز بدم یا به قول یه دوست زیادی رو خودم متمرکزم. محبت کردن برام سخته و محبت دیدن رو ترجیح می دم. نمی خوام و نمی تونم و نباید دیگه مبهم باشم. چرا اینا رو نوشتم؟ نمی دونم. جردن پیترسون یه جمله با حال داره: وقتی حرفی برای گفتن داری سکوت کردن همون دروغ گفتنه.

 

هانس شنیر

روی سرم شاخک دارم. اینطوری آدم فضایی ها رو گول می زنم. جاسوس بودن لذت بخش و دشوار است. من یک زن فضایی دارم که خیلی چیز عجیبی است. باور کنید تنها تفاوت ما و آدم فضایی ها شاخک داشتن نیست. خیلی چیزها فرق دارد. تولید مثل شان یک چیزی بین ماکیان و عنکبوتهاست است. این یعنی دردسر و سر و صدای زیاد. وارد جزییاتش نمی شوم به هر حال مسئولیتی است که خودم پذیرفته ام برای نجات سیاره ی عزیزمان. مردمان شاخکی قصد دارند تا ما را حذف کنند. از دیدگاه آنها انسانها موجودات عقب مانده ای بودند اما مدل های پیچیده ی کوانتمی شان پیشبینی کرده بود که در آینده ای نه چندان نزدیک ما تعادل کهکشان را بر هم خواهیم زد. از ما باهوش تر نیستند فقط زودتر پا به جهان گذاشته اند و زمانی که ما هنوز کشاورزی را نشناخته بودیم  آنها بزرگراه های بین کهکشانی کرم چاله ای را ساخته بودند. این که چطور ما و آنها یکدیگر را شناختیم بسیار طولانی است. یک چیزی مثل هزار سال تاریخ. زمان ما بین وقوع جنگ های صلیبی و معرفی اولین گوشی ایفون. حالا اینجا هستیم یکدیگر رو خوب می شناسیم و می دانیم که برنامه آنها کشتن ماست. کشتن با اهداف خوب. آنها موجودات شروری نیستند البته رسم قربانی کردن آدم فضایی های جوان بی گناه را هنوز کنار نگذاشته اند که البته این ربطی به شرارت ندارد و فقط یک تفاوت فرهنگی کوچک و قابل چشم پوشی است. فهمیده ایم که نمی توانیم آنها را منصرف کنیم و توان تکنولوژی ما چیزی نیست که بتواند جلوی آنها قرار بگیرد. من جاسوس خوبی ام. هنوز زنده ام و می توانم این گزارش را بنویسم. همکاران زیادی در حال انجام ماموریت کشته شدند. من جاسوس خوبی ام فقط یک مشکل بزرگ برایم پیش آمده. عاشق شده ام. عاشق زن شاخکی آدم فضایی ام. آدم فضایی خوبی است. خیلی چیزها می داند. کل تاریخ شاخکی ها را می داند. هر روزی به داستان هایش از پادشاهان و جنگهای شاخکی گوش می دهم. نمی توانم از گوش دادن به او دست بکشم. بیست سال زمینی است که سیاره ام را ندیدم و فکر هم نمی کنم دیگر بتوان در اتمسفر آنجا تنفس کنم. به سختی درخت ها و اقیانوس را به یاد می آورم. سر دو راهی ام. مدام از خودم می پرسم که آیا چیزی که نمی بینم، مکانی که در آن نیستم یا کسی که مرا نمی خواهد اصلا وجود دارد؟ 

هانس شنیر