مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

همه ی زخمهایم برای این بوده که دیر رها کرده ام. آدمها را، خاطرات را، کلمه ها را. همه زخم ها برای این بوده که طناب را محکم در دست گرفته ام و ترسیده ام که سقوط کنم. خواسته ام که معلق و متصل بمانم در زمانی که هیچ وصلی وجود نداشت. من با طنابی در دست سقوط می کردم. کش می آمدم و دستهایم زخم بر می داشت و زمینی سفت انتظارم را می کشید اما دست نمی کشیدم. چون می خواستم حتی شده به دروغ وصل بمانم. حتی اگر طناب از جنس سیم خاردار باشد که به جایی نامعلوم در آسمان وصل است. نمی دیدم که سر دیگر طناب در دست کسی نیست و آنکه من منجی خود می پنداشتم روزهاست که طناب را رها کرده است. به دوستی گفتم نمی دانم باید چه کار کنم. همیشه همین می شود. گفت: " تا حالا بال زدن رو امتحان کردی؟ " در استخوان ها پشت و ستون فقراتم چیزی شروع به لرزیدن کرد.

هانس شنیر

از کجا شروع شد؟ مشخص نیست. دیشب که به خواب رفته بود همانجا بود اما امروز صبح دیگر خبری از آن نبود. حالتش طوری بود که نمی شد بگویی بیشتر ترسیده با متعجب شده است. سعی کرد از تختخواب بیرون بیاید و تازه اینجا بود که فهمید هر روز چقدر از دست چپش برای بیرون آمدن از تختخواب استفاده می کرده است. دستی که حالا نبود. رفته بود. دست چپ یوسف بدن او را ترک کرده بود. بدون هیچ زخم یا خون ریزی ای. شب با دو دست به خواب رفته بود و حالا با یک دست از خواب بیدار می شد. همانطور که گفتم از نظر یوسف چیز ترسناک و تعجب آوری بود و باید بگویم از نظر من به عنوان نویسنده ی این داستان چیز مسخره ای هم هست.

- چی مسخره است؟ اینکه دست من رفته؟

+ ........

- با شمام چرا چیزی نمی گی؟

+........

و یوسف یک بار دیگه تلاش کرد تا بدون دست چپش از تخت بیرون بیاید اما...

- چرا جوابمو نمیدی آقای نویسنده؟

+ یوسف تویی؟

- آره منم چرا جوابمو نمیدی؟ دست من کجاست؟

+ آخه چطوری ممکنه تو با من حرف بزنی؟

- من نمی دونم این داستان شماست. می شه دستمو بر گردونید؟

+ راستش اصلا نمی دونم باید چی بگم؟

- دستم کجاست؟

+ خوب راستش نمی دونم معمولا وقتی یه داستانی رو شروع می کنم نمی دونم تهش چی میشه.

- یعنی می خوای بگید همینجوری با سرنوشت شخصیتهاتون بازی می کنید؟

+ راستش یکم پیچیده اس. من بازی نمی کنم با سرنوشتتون یه جورایی داستان خود به خود رخ میده. من فقط می نویسمش

- خوب اصلا چرا باید دست من بره

+ خوب میدونی دیگه خودت منتقد ادبی هستی می فهمی که بعضی اتفاق های توی داستانها استعاره از تجربیات زیستی نویسنده است.

- من منتقد ادبیم؟

+ راستش الان تصمیم گرفتم باشی

- خیلی ممنون شغلای هیجان انگیز تری هم می تونستی انتخاب کنی

+ چی مثلا خلبانی؟

- یا شاید فضانورد. بگذریم الان اینکه دست من نیست استعاره از چیه؟

+ نمی دونم شاید استعاره از ترک شدن و رنجی که به دنبالش می یاد

- کسی ترکت کرده؟

+ آره

- کسی که دوستش داشتی؟

+ آره

- اگه اون برنگرده دست منم بر نمی گرده؟

+ راستش اگه برگرده هم دستت بر نمی گرده. یعنی نمیدونم برای اون قسمتش برنامه ای نداشتم.

- مثلا شاید برگرده ولی هیچ وقت خوب و مثل روز اول چفت بدنم نشه

+ آره راست میگی چه ایده ی خوبی. کارت خوبه ها

- قربان شما

+ می خوای ادامه بدیم داستان رو ببینیم چی میشه؟

- اختیار دست شماست آقای نویسنده.

+ پس برو که بریم.

به هر زحمتی که بود از تختخواب بیرون آمد و خود را به دستشویی رساند. حقیقتی که آن را لمس کرده بود حالا در آینه حقیقی تر از لحظات قبل خود را نشان میداد. با دست راستش به انتهای شانه اش که در گذشته یک دست خوب و کامل به آن چسبیده بود دست کشید. نبود و این یک اتفاق واقعی بود. دست چپی به بدن یوسف متصل نبود. انگار که هزار سال است که هیچ دستی اینجا نیست و او هیچ وقت با آن دست لیوان چای رو بلند نکرده بود. دوباره و بیشتر نگاه کرد. چیزی که ترسناک ترش می کرد این بود که گویی چیز خاصی هم نبود. یک دست که دیگر نیست. و اگر برگردد هم دیگر آن دست همیشگی نخواهد بود. چفت نخواهد بود. یوسف سعی می کرد به وضعیت عجیبی که داشت عادت کند. وقتی به اندازه کافی به تصویر بدون دست خودش در آینه خیره ماند ناگهان فشاری را در نواحی منتهی به انتهای بدن احساس کرد. فهمید که باید هر چه زودتر قضای حاجت کند و تازه اینجا بود که فهمید فقط یک دست داشتن یعنی چه، با خودش گفت: " لعنتی"

 

 

 

هانس شنیر