مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با موضوع «حرف حساب» ثبت شده است

فکر می کنم که نیاز داریم تا در مورد پایان بیشتر حرف بزنیم. پایان وجود دارد. در واقع بیشتر چیزهایی که می شناسیم، شاید هم تمام چیزها روزی به پایان خواهند رسید. مهمترین شان هم خودمان هستیم. ما یک روز تمام می شویم. هر چیزی که مربوط  به انسان است روزی به پایان خواهد رسید. رابطه ها به پایان خواهند رسید. اما چه چیزی پایان را چنین دردناک می کند. در پایان همه می دانیم که مرگ ما را خواهد بلعید. پس چرا برای هر پایان جزئی زانوی غم بغل می گیریم. مخصوصا در مورد رابطه ها صحبت می کنم.

داشتم فکر می کردم که همه چیز در مورد شناخت ما از خودمان است. نزدیک می شویم،  می شناسیم، دوست می داریم، مشمئز می شویم، دور می شویم  و پایان. اما سوال من این است. ما تغییر می کنیم یا فقط بیشتر می دانیم؟ احتملا هر دوی اینها یک چیز است. تغییر کردن در واقع همان بیشتر دانستن است. و این مرا می ترساند. هر بار فکر می کنم که یعنی تمام آن دوست داشتنهایی که دریافت کرده ام فقط مخلوطی از نادانی ها یک انسان بوده. من جاهلانه دوست داشته شده ام. تمام آن ارزش و غرور و خس شکوه ناشی از دوست داشته شدن ریشه در جهل آدمیزاده ای داشته. ترسناک و غمگین است. از این جهت است که فکر می کنم که باید همواره بدانیم که همچون زندگی که روزی به پایان خواهد رسید، انسان ها نیز یک روز از  دوست داشتنمان دست خواهند کشید. همه چیز به پایان خواهد رسید. و فکر می کنم دانستن این همچون دانستن این حقیقت که یخ بر روی آی شناور می ماند، لازم و دقیق است.

هانس شنیر

نمی خوام مبهم باشم. فهمیدم مبهم بودن دیوار بین من و حقیقته. فکر می کنم که آدم خوبی ام. می تونم گفتگو کنم و می تونم بگم که " نمی دونم". فعلا شغلی دارم که هیچ وقت تو زندگیم برای داشتنش برنامه ریزی نکرده بودم و با درآمد متوسطی که داره زندگیم رو می گذرونم ولی می دونم نمیشه با تکیه بهش برای آینده نقشه های دو نفره کشید. روزی که واردش شدم فکر می کردم موقته و هنوزم اینطوری فکر می کنم ولی می ترسم که بقیه اش هم مثل همین سه سال به یک چشم به هم زدن بگذره و من نفهمم با خودمم چند چندم. فوق لیسانسم خیلی طولانی شده و هنوز نتونستم راهی پیدا کنم تا بتونم از پایان نامم دفاع کنم. دلم بچه می خواد. به وضوح این رو می خوام. نمی دونم چرا تا همین چند وقت پیش از کم بودن تجربه هام که بخاطر محیط و امکانات و نوع تربیتی که داشتم و البته تصمیمات محتاطانه خودم شاکی بودم و دلم می خواست تا وقتی شرایط رویایی نداشتم به فکر بچه دار شدن نیفتم. فکر می کردم که این یه ظلمه در حقش. هنوزم کمی به این فکر می کنم ولی مگه خود من حقوقی ندارم؟ نباید به خواسته های خودم توجه کنم؟ در مورد بی مسئولیتی صحبت نمی کنم در مورد حق داشتن حرف می زنم. حالا به هر حال هنوز مادرشو پیدا نکردم که بخوام زیاد سرش با خودم جدل کنم. ولی دیگه از اون ایده ی قبلیم که من هیچوقت بچه دار نخواهم شد فاصله گرفتم. من بچه می خوام. مهاجرت برام خیلی دور از دسترش شده. نه شرایط آکادمیک رو دارم نه شرایط مالیش رو. به طرز عجیبی ناامید نیستم. افسردگی که تو سه سال گذشته دو بار زمین گیرم کرد بهم غالب نشده. البته واقعا نمی دونم اون چیزهایی که تجربه کردم افسردگی بود یا غمگین بودن طولانی. به هر حال حالم خوبه. آینده تو ذهنم تیره و تار نیست و می تونم خیالبافی کنم. از وجود داشتن شرمگین نیستم ولی نمی دونم می خوام چطوری باشم یا چطوری باشم بهتره. فهمیدم دنیا جای عادلانه ای نیست و دیگه بابت اون عصبانی نیستم و نمی گم " چرا من". تنهام، خیلی تنهام. بخش بزرگیش برای اینه که نمی تونم یا نمی خوام یا می ترسم که خودم رو بروز بدم یا به قول یه دوست زیادی رو خودم متمرکزم. محبت کردن برام سخته و محبت دیدن رو ترجیح می دم. نمی خوام و نمی تونم و نباید دیگه مبهم باشم. چرا اینا رو نوشتم؟ نمی دونم. جردن پیترسون یه جمله با حال داره: وقتی حرفی برای گفتن داری سکوت کردن همون دروغ گفتنه.

 

هانس شنیر