مورد عجیب هانس شنیر

درباره بلاگ
مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

شکسته است، جهان به پیش چشم من

روان شده به سرزمین جان من، جهان من
تو رفته ای و خاطره 
و خاطره و دست های سرد رفتنت
شکست داده اند مرا
چه خوش خیال
نشسته ام که شاید این بار هم تو را
به روی اسب چابکی
نفس زنان
کنار رود
کنار کلبه ی کوچکم
دوباره باز
ببینم و بخندم از عمیق دل
چه خوش خیال 

شکسته است،
جهان
به پیش چشم من 

سکوت نیست
صدای شوم بی کسی است
نگاه نیست
عبور نور 
از میان این عصبواره های بی کس است
و لمس دست تو چه دور 
چه دورتر 
و جانور بدون تو 
نمرده است
فقط نفس با سایه می زند 
و آفتاب،
دروغ ممتد است.
میان ما چکامه ای نمانده بود 
نه شعر ساده ای
نه دست خط راحتی
فقط غرور
فقط درشت بودن و چه کس برنده است
و رنج دیگری
که لذت است برای دستهایمان
و عاقبت به دست دیگری سپرده می شویم
به دست خاک
بدون یاد و خاطره
از آن زمان 
که بوسه ای میانمان
چه و گرمه تازه بود

شکسته است،
جهان
به پیش چشم من

تو را به کوه سپردمت
امید خوب روزهای سادگی 
تو ای جوانه ی صدای من
تو لحن شعرهای من
تو آن امید پوچ زندگی
تو شوق سادگی
تو را به صخره و به سنگ می سپارمت

شکسته است،
جهان
به پیش چشم من.

هانس شنیر

-  هنوز بهم فکر می کنی؟

* آره بیشتر وقتا.

- بیشتر وقتا؟

* آره مثلا شبا

- شبا؟ چون می خوای؟......

* نه نه نه خوب اون وقت شب کاری ندارم. 

- پس روزا بهم فکر نمی کنی؟

* چرا ولی خوب کارم دارم

- کارت از من مهمتره؟

* نه خوب نیست ولی مجبورم دیگه

- چی از من مهمتره؟

* نمی دونم سلامتی؟

- دوست نداری بمیری؟

* نه به این زود

- زود نیست که چهل سالته.

* چهل خیلی زیاده؟

- کمم نیست

* گاهی بهش فکر میکنم.

- به چی؟

* مثلا یه شب که پدر و مادر وخواهرم خونه نبودن. نیم ساعت به بخاری خیره شده بودم. به لوله بخاری. با خودم می گفتم خانوادم تا ساعت دوازده نمیان. کافیه لوله بخاری رو در بیارم و همینجا دراز بکشم. احتمالا فکر میکنن یه اتفاق بوده. اینجوری دلشون کمتر میشکنه. یعنی می دونه اگه فکر کنن که اتفاق بوده بهتره. یعنی اگه بخوان به این فکر کنن که چیکار کرده بودن که من خودم تصمیم گرفتم تمومش کنم برای اونا هم خیلی سخت میشه مگه نه؟ می دونی دوست ندارم ایتقدر باعث رنجشون باشم. همینکه نباشم کافیه؟ نمیخوام یه صحنه نمایش بسازم. 

- اون شب چی شد؟

* هیچی بعد اینکه یک ساعت به لوله بخاری خیره شده بودم خسته شدم و خوابم برد. فرداش رفتم پیش روانپزشک و خوب یه عالمه قرص.

- بخاطر من بود؟

* چی؟ خل شدنم

-آره

*بخاطر تو که نه ولی می دونی من تو خلا زندگی نمی کنم تو هم همینطور. همه ما از همه تصمیمات دیگران تاثیر می گیریم. فکر کنم بعضیا چیزاهایی به ما می دن. و بعضی ها هم چیز هایی می گیرن. و در هر دو مورد درون ما یه چیزهایی ساخته میشه. یه قلعه بزرگ با حفره کوچیک و بزرگ داخلش. من اولش فکر کردم تو قشنگترین چیز قلعه ام میشی اما آخرش فقط یه حفره بزطرگ ساختی.

- دوسش نداری؟

* فرقی نمی کنه دیگه بخشی از منه اما از این بدم میاد که ناخودآگاه این حفره رو چراغونی می کنم. توش شمع روشن میکنم و منتظرم. احمقانه اس. من مسیر زیادی رو رفتم. بعد همه ی اون روزا اما هنوزاین حفره. این جای خالی این سکوت بی انتها منو ترغیب می کنه که یه بار دیگه دست کنم توش و یه چیزی بیرون بیارم. نمیدونم چی. هر چیزی ممکنه باشه. خود جهنم ولی نمی تونم بهش فکر نکنم. 

- یه روز همه میمیرن.

* حتی منو تو

- حتی خاطره هامون

* آره حتی اونا

 

هانس شنیر

هیچ حسی ندارم 

هانس شنیر

برای نوشتن فشردن دکمه های کیبورد لازم است. یا خودکار و قلم و کاغذی. اما برای چه چیز باید نوشت؟ برای نومیدی؟ برای شکست؟ برای از دست دادن ارزشمند ترین چیز؟ برای عشقی از دست رفته؟ یا برای هیچکدام. برای آینده ای نامطمئن؟ برای مرگ ارباب تاریکی. برای نرسیدن به آنچه قلب انسان برای ش تپیدن را اغاز نموده؟ جاودانگی. 

کودکی از رنگها سر بر آورده به دشتهایی سبز و پر گل نگاه می کند. با دستهایی کوچک و نازک. او فرزند من است. نیامده است و پا بر زمین سرد و تاریک نگذارده اما برایش چنین جهانی را تصور می کنم. جایی توی انیمه های میازاکی. آن قسمت های خوبش. نه شیاطین و دزدان روح را. رقصیدن با مرگ را دوست دارم. من قرص می خورم و او را از خود میرانم اما او باز هم به خوابم می آید. آنجا که آن مولکولهای به ظاهر سفید هم دیگر کاری از دستشان بر نمی آید. واقعیت دیگر واقعی نیست. در هر قدم خاطره ای نشت می کند. دیروز که سر پل ایستاده بودم تا سیگاری بکشم. مردی دقیقا مشابه با من با زنی غریبه از کنارم گذشتند. از شکل راه رفتنش فهمیدم خودمم. همان تلو تلو خوردنهای مسخره که شبیه به راه رفتن کودکی است که تازه راه رفتن آموخته و اما زن. هیچکس نبود. ملغمه ای بود از گذشته. از لطافت این یکی و قد بلند آن یکی و شیدایی سومی و شور زندگی نمی دانم چندمی. من اما همان بودم. همان مرده متحرک با پاهای مسخره و شانه ای کج. خوشحال بودم؟ نمی دانستم فقط بودم. مثل همین حالا و بعدها احتمالا. یک دشت لاله جلوتر از همه ما بود و زن مرد دست در دست هم از آن می گذشتند. من می رفتم با کسی که نمی شناختم. از بس که آشنا بود.

 

گاهی فکر میکنم که بس است. نوشتن را می گویم. که دیگر چیز خوبی برای نوشتن ندارم و هنوز همان کودک احمق بیست سال پیشم با رویای نویسنده ای بزرگ شدن. نشدم. نخواهم شد اما چرا باید از نوشتن و فشردن دکمه ها دست بردارم. جهان چه چیزی در ازای دست کشیدن به من می دهد؟ هیچ. غمی بزرگتر. عزیزی از دست رفته. در تسلیم شدن هیچ جایزه ی شگفت انگیزی پنهان نیست. فقط سقوط  و میرایی. آه اهریمن مرگ اگر تو نبودی به راستی چگونه باید می زیستیم؟ جز با حس داغ سایه های شلاقت بر شانه های مان چطور باید به پیش می رفتیم؟ نمی دانم. سیگارم تمام شد.

 

سلام

احتمالا حالت خیلی از من بهتر است که تقصیر تو نیست. من در جهان تو یک غریبه سرگردان بودم و تو در جهان من خورشید. گلایه ای ندارم. نیستی . من با کلمه سر خود را گرم می کنم .هنوز هم با صخره ها بیشتر از انسان دوستی می ورزی؟ کاش می شد تو باشم تا بدانم چطور آنقدر دریا بودن را خوب بازی می کنی وقتی هفت سال خشکسالی از پی تو در راه است. گاوهای بزرگ را خورده اند گاوهای کوچکتری و درست بود پیشگو ( تراپیستم} این ها را پیشگویی کرده بود. حالا من تنها مانده ام. نه تنها بوده ام و آن را ادامه می دهم. این درست تر است.دستهای خون آلودت را زود تر بشوی

هانس شنیر

جای قشنگی در جهان تو ندارم 
با مردک عاشق نما کاری ندارم 
گفتم کمی هم صبر کن من هم بیایم 
با رفتنت دیگر دل و نایی ندارم

از سنگ های سخت کوه های مذاب است
لابد دلت، با جنس آن کاری ندارم
از لاشه های مرده بوی من بلند است
با شانه بالا دادنت کاری ندارم

من حرف ها را به ریه ها دود کردم
با خاطراتت گفته ها، ناگفته دارم
از صبر هم لبریز شد این کاسه خالیست
از کاسه هایی که شکستی شرم دارم

خالی شدی از جان من بر جان آن مرد
از پر شدن، خالی شدن ترسی ندارم
اما نگفتی بره های تازه بی شیر
مانده اند؟ از گرگها ولی ترسی ندارم

بی من گذشتی جاده ها بسیار دیدی
آغوش های دیگری بر تن کشیدی
شاید شبی با فکر من از خواب جستی
عاشق خیالاتی شده، حرفی ندارم 

جای قشنگی در جهان تو ندارم
با عاشقان دیگرت کاری ندارم
لابد که از درس و کتاب چیزی نبوده
شاید که من با تو حساب، شیمی ندارم

حالا گذشت، من هم دهانم را ببندم
بهتر که رفتی نای گشتن هم ندارم 
بهتر که رفتی، گرگها با هم بلولند 
من بره ام با گرگها کاری ندارم
 

 

هانس شنیر

بر گلوی تمام شب بردی

دست، کج ولی مودب و سرد

با گلوی پرنده ها خواندی

شعر، گوشه های کوچک درد

در سرت جنگ را می‌دیدی

تار، که کشته او را مرد

با تمام جنازه‌ها ماندی

لال، ولی به چهره زرد 

 

عاقبت کوه را کاویدی

دست جنجال را از پشت هم بستی

با ستاره دروغ هم گفتی 

بر گلوی تمام شب بردی

دست

،

کج،

ولی مؤدب و سرد

 

ماه بودی و از حماسه‌ی شب

دشمنی توی خاک جا مانده

سمت دیگر آسمان حالا 

خون خورشید بر زمین مانده

 

هانس شنیر

گفته بودم که ماه خواهم شد

عاقبت اشتباه خواهم شد

کشته می شوم شبی شاید

کشته شاید که باز خواهم شد

 

کشته بودی مرا به هر صورت

توی ساحل که سبز خواهم شد

با جنازه ی تازه ی من حالا

می کنی چکار قاتل خوبم؟

 

در سرم فکر رفتن توست

از کجا تا کجا دویدی باز

سوسک ها جگر مرا خوردند

با همان پسری هنوزم باز؟

 

کشته بودی مرا دوباره شدید

یک معمای راحت و ناز

با جنازه تازه ی من حالا

می کنی چکار قاتل خوبم؟

 

دستهای غریبه ها سرد است

دستهای تو را می گویم

دستهای روز آخرمان

دستهایی که رفت را می جویم

 

دستهای من اما حالا

توی جیبم چمبره زده اند

تو بگو با دستهای شعله ورت

 می کنی چکار قاتل خوبم؟

 

گفته بودی که قصه تمام

نقطه نه، نه از سر خط

گفته بودی خدای تو حافظ

باز هم من آمدم سر خط

 

گفتم اینجا بایستم شاید

نقطه نقطه دو نقطه بگذاری

بعد اینها با تمام نقاط

می کنی چکار قاتل خوبم؟

 

توی تخت های خالی شهر

یک بدن یک جنازه جا مانده

تو تخت خانه ی من اما

 زنده ای عبث و وامانده

 

تو بگو قصه تختهایت را

چه کسی را به مسلخ بردی

با تن ورز خورده ی هیجان

می کنی چکار قاتل خوبم؟

 

 

گفته بودم که ماه خواهم شد

عاقبت اشتباه خواهم شد

کشته می شوم شبی شاید

کشته شاید که باز خواهم شد

 

کشته بودی مرا به هر صورت

توی ساحل که سبز خواهم شد

با جنازه ی تازه ی من حالا

می کنی چکار قاتل خوبم؟

 

 

 

هانس شنیر

گفتم که برگرد
که از فاصله،
از این تردید بی ملاحظه
دور شو
و مرا بخواه
و آغوش عصیان گرت را
برای من نیز
گشوده بگذار


نخواستی

 

که آتش بودم انگار
سوزنده
و تو تاریکی و سرما را می خواستی

 

نخواستی

 

سکون بودم و تو
جنبش می خواستی
سرود 
و
رهایی
و نه تکه هایی از آسمان
تمامش را 
زیر بال و پرت می خواستی


و نخواستی

 

شکوه بودی
و جاذبه ی زمین
و سادگی لبخند،
با دندان هایی نامرتب
و در دام انسجام نمی افتادی
که حتی برادران و خواهران سکون،
آرامش و خوش خیالی را
دژخیم کشنده می پنداشتی
و من

فرمانده لشگریان این دژخیمان بودم

 

نخواستی


نخواستی که بمانی
و به سکون گنداب مبتلا شوی
کار خوبی کردی ماه رو
کار خوبی کردی

که

نخواستی

هانس شنیر

سوخته ایم

بی واسطه و با پوست خویشتن

نه در فاصله و تردید

مرگ برای مان شیوه هایی مخصوص را،

کنار گذاشته بود

و برخواسته ایم

از گورهای سفید

با نه چیزی در آستین
و نه اندیشه ای از چگونگی

بوده ایم فقط

و ادامه می دهیم به ناچار

و مرگ برایمان

نقشه های تازه ای
در سر می پروراند.

 

هانس شنیر

حالا با تلاش فراوان و شاید هم بدون هیچ تلاشی دریافته ام که تاکنون چیز در نمی یافته ام. پیچیده است می دانم، پای مورچه ها را به مغزم باز کرده ام و سیگار پشت سیگار، کون به کون دنبال چیزی می گردم که نمی دانم چیست. در نیافته ام که چیستم و کیستم و از کجای کدام درخت باید آویزان بمانم. اضافه وزن دارم و طنابهای فرسوده تحمل وزن این حقیر را ندارند. طنابها و احتمالا پدرم که کمرش به اندازه کافی خم شده است. زندگی تخمی است دیگر. برای آویزان شدن از پایان هم باید از بابا اجازه بگیری. فعلا البته قرص‌ها ماجرا را شفاف کرده اند. شعر دیگر نمی آید اما بیاید هم خوب که چی؟ معنی ندارد بودن. دارد؟ بنویسید که اصلا یعنی چه؟ وقتی مورچه ای دانه ی گندمی را به لانه می برد این یعنی چه؟ برای کیست؟ برای کجاست؟ آدما شادن؟ آزادن؟ گندمت را به لانه ای برده ای خواننده آگاه این سطور؟ حتما برده ای شاید هم هنوز کودکی و نمی دانی گندم به لانه بردن یعنی چه شاید هم بزرگسالی سردرگمی پس خوش آمدی. به کف دستهایت نگاه کن چیزی از رنج هزار ساله تمدن بر آنها میبینی؟ به درون آینه ها نگاه کن آیا خودت را می شناسی؟ آن تکه گوشت منفعل را با خودت کجا می بری؟ من ترسیده ام. نمی دانم ادامه ام را به بقیه چه چیزی متصل کنم. پاره پاره و گسیخته ام و از معناها تنها به کلمات ناهمگون پناه میبرم. در جستجوی یک لحظه سکون و دمی آرمیدن. درست چیست؟ سمت کدام ستاره به حقیقت نزدیک تر است؟ و آرامش از کدام سوراخ سمبه از خانه ام گریخته؟ کسی دوستت دارد؟ اگر دارد از خودت پرسیده ای چرا؟ این سوال غمگین را از خودت پرسیده ای؟ چرا دوستم دارد؟ اگر نداشت هم لابد می پرسیدی چرا کسی دوستم ندارد؟ میبینی پای مورچه ها را به مغزم باز کرد و کون به کون دود توی ریه می دهم اما هنوز هم در جهل خویش غرقم. شاید جهان جای جاهلانه ای باشد. شاید آن موجودات که دنیای ما را شبیه سازی کرده اند خود نیز نمی دانند چه می کنند و ناچار این هزارتو را ساخته اند تا به میان بگریزند و از معماهای واقعی چیزی را با خود نیاورده باشند. شاید در دنیا آنها سوال اصلی این باشد که تمام شدن یعنی چه؟ شاید پایان اختراع شیرین آنهاست که تنها در اینجا آنرا می توانند زندگی کنند. مرگ. مردن در هزارتوی خیالی و بازگشت دوباره. سوالات زیادی دارم و آخرین شان این است که اگر جواب تمام سوال ها را بدانم بالاخره با خیال راحت لبخند خواهم زد؟

 

هانس شنیر