روز بعد اینوک از دروازه شهر خارج شد. کنار دروازه شهر پنج نفر از برادرانش منتظر او بودند. دوتایشان روی صورتشان جای مشتهای فرزند درخت به وضوح دیده می شد. به آنها لبخند زد، یکدیگر را در آغوش گرفتند و سفرشان آغاز شد. روزهای اول به خوبی می گذشت. وقتی هوا خوب بود بیشتر راه می رفتند و در زمانهای طوفان یا گرمای غیر قابل تحمل در جایی پناه می گرفتند. تا می توانستند از حیوانات و درختان سر راه تغذیه می کردند تا آذوقه هایشان برای روز مبادا حفظ شود. حرفهایشان در مورد این بود که وقتی به سرزمین هیولا برسند باید چکار کنند؟ آیا باید به برادران دلاورشان بپیوندند یا مخفیانه و دور از چشم آنها به جنگ هیولا بروند و این قائله را یک بار برای همیشه ختم به خیر کنند. اینوک مثل همیشه عمرش بی پروا بود و این گاهی گروه را به خطر می انداخت. وقتی به جای طی کردن مسیری طولانی و دور زدن رودخانه به آب می زد و از میان خروشان ترین رودخانه ها عبور می کرد. وقتی با خرسها گلاویز می شد و گاهی هم شکار را از گله گرگهای وحشی می دزدید. همراهانش همواره در ابتدا هر خیره سری او را سرزنش می کردند اما زمانی که با موفقیت از هر کدام شان خارج می شد نفسی به راحتی می کشیدند و شروع به تعریف و تمجید از او می کردند. تنها یک بار در طول سفر اینوک خیره سری را کنار گذاشت. شاید هم آن کار به نوعی خود خیره سری دیگری بود. وقتی که در مسیر راه به سربازان هیولا برخوردند. اینوک بلافاصله دستور داد تا همه پنهان شوند. دلاوران از کار اون تعجب کردند ایکین که از همه به او نزدیکتر بود به او گوشزد کرد که اگر سربازان را رها کنند آنها در نهایت به مردم حمله می کنند. اینوک با بی تفاوتی او را کنار زد و گفت: "مردم همیشه شکستشون میدن ما کار مهمتری داریم". در پشت تپه ای پناه گرفتن و عبور سربازان زخمی را تماشا کردند. آن موجودات بیچاره، همه سری با تاسف تکان دادند و ایکین برای برادرش که او را در میان سربازان شناخته بود اشک می ریخت. اینوک گفت: " گریه کن برادر، وقتی درد داری باید گریه کنی. به هر حال این اتفاق می افتاد. اون یه روز رهات می کرد. همه این کار رو می کنن. هممون. همه ی ما گناهکاریم. اما میدونی بهتره ساکت باشیم. چون یه روزم نوبت ما می رسه."
هیولا یه داستان دنباله داره که قرار بود خیلی وقت پیش نوشته بشه. حالا دوباره وقت دارم تا بهش فکر کنم.