مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

بازداشت

 

آقا میشه کارت شناساییتون رو ببینم؟

پلیس مردی که تای لباسهایش نشان از منضبط بودنش داشت این درخواست را مطرح کرده بود. یوسف با احساس گناهی که شاید دلیلی هم نداشت به پلیس نگاه کرد و گفت: " اتفاقی افتاده؟"

  •  نه چیز خاصی نیست فقط یه گزارش داشتیم. گویا یک نفر پلاک خودروی شما رو گزارش داده. تو صندوق عقب چیز خاصی دارین؟
  • نه فقط یه چمدون چطور مگه؟
  • آخه به ما گزارش دادن از صندوق عقب شما خون می چکه؟
  • خون؟
  • بله خون

یوسف مردد بود. اما چه چیز دیگری می توانست بگوید. انسان فکر میکند که تعلق داشتن گناه را می شوید. با صدایی ریشه در تردید که سعی می کرد محکم به نظر بیاید گفت: "خون خودمه"

  • خون خودتون؟ منظورتون چیه؟
  • یعنی متعلق به منه. از بدن منه. از رگهام.
  • منظورتون اینه که زخمی شدید؟ چه اتفاقی افتاده؟
  • زخمی که آره ولی چیز مهمی نیست.
  • بفرمایید این کارت شناساییتون. می خوام صندوق عقب رو بازرسی کنم لطفا از ماشین بیایید بیرون.

یوسف دوباره با تردید به پلیس که جدی تر از دقایق گذشته بود نگاه کرد. اون می دانست که گناهی از اون سر نزده. لااقل این یک جرم اجتماعی نبوده. او کسی را رنج نداده بود و ظلمی را بر کسی روا نداشته بود. به آرامی پرسید: "حتما لازمه این کار رو بکنید". پلیس که حالا جدی تر از همیشه بود گفت: " بله حتما لازمه لطفا کاری که گفتم رو انجام بدید." یوسف از اتومبیل خارج شد.

  • لطفا دستاتونو بذارید روی سقف و پاهاتونو از هم باز کنید.

سپس یوسف را بازرسی بدنی کرد. وقتی کارش تمام شد. دستهایش از خون یوسف سرخ شده بودند. کمی مضطرب پرسید: " آقای کالاهان مطمئنید حالتون خوبه؟" یوسف جواب داد: " من خوبم" پلیس کمی مردد به سمت صندوق عقب رفت. در آن را باز کرد و با چمدانی که خون از بعضی جاهایش بیرون می زد و تکان های ریزی می خورد مواجه شد. پلیس شوکه بود. به صدای بلند گفت: " این تو چیه"؟ یوسف که کمی از آرامش چند لحظه قبلش را از دست داده بود گفت: " چیزی نیست یه چیزی متعلق به منه"

  • چرا خون از تو چمدون زده بیرون
  • خون منه
  • یعنی چی خون خودتونه؟
  • یعنی متعلق به منه. از بدن منه. از رگهام.

پلیس هراسان به سمت یوسف رفت و دستهای او را محکم روی کمرش ثابت کرد و دستبندش زد. یک ساعت بعد یوسف و پلیس منضبط در دفتر رییس پلیس شهر کوچک کاندلی که به داشتن دریاچه ی نقره ای اش معروف بود نشسته بودند. رییس پلیس که نگاهش را از چمدان بر نمی داشت. با حالتی عصبی به مامور زیر دستش ( همان پلیس منضبط) گفت: " چرا پروتکل ها رو رعایت نکردی؟"باید اول مطمئن می شدی توش چیه. اگه بمب باشه چی؟" خنده ی دلسوزانه و همراه با کمی تمسخر روی صورت یوسف شکل گرفت. پلیس منضبط گفت: "متاسفم کاپیتان من واقعا گیج شده بودم. موقعیت عجیبی بود" رییس پلیس گفت با بیمارستان تماس بگیر تا یه نفر رو بفرستن برای بررسی وضعیت جسمانی این آقا"

  • بله کاپیتان

احترام نظامی گذاشت و از دفتر رییس پلیس خارج شد. رییس پلیس رو به یوسف کرد و گفت: " خوب آقای کالاهان توضیحی ندارید؟" یوسف سعی کرد همه اجزای پاسخی که می خواهد بدهد شبیه به این برسند که قصد همکاری دارد و بی گناه است : " چه توضیحی باید بدم جناب رییس پلیس؟ "

  • این تو چیه و چرا شما زخمی و خون آلود هستین؟
  • یه چیزی متعلق به منه
  • چه چیزی؟
  • از بدن من
  • از بدنتون؟
  • بله جناب رییس پلیس از بدنم.
  • یعنی یکی از اعضای بدنتونه؟
  • بله
  • خدای من
  • چه کسی این کار رو باهاتون کرده؟
  • خودم
  • خودتون؟ چطور ممکنه؟
  • ممکن شد. اولش برای خودمم عجیب بود. وقتی جلوی آینه وایساده بودم به ذهنم رسید. همونجا بود که وسایل لازم رو تهیه کردم. تیغ جراحی، دارو، بخیه و بقیه چیزا.
  • یعنی خودتون اون رو از بدنتون خارج کردید؟
  •  آره فکر نمی کنم کس دیگه ای قبول می کرد این کار رو برام بکنه.
  • قصد فروشش رو داشتید؟ میدونید که این کار غیر قانونیه
  • نه فقط خیلی حس سنگینی بهم می داد.
  • شاید سنگ کلیه دارید؟ به پزشک مراجعه نکردید؟
  • کلیه؟ نه اونا خوبن.
  •  پس این چیه این تو؟
  • خوب قلبم.

رییس پلیس به وضوح جا خورد. " چی؟ شوخیتون گرفته؟ قلبتون؟

  • بله کاپیتان قلبم
  • یا عیسی مسیح چی دارید میگید آقای کالاهان. مشاعرتون رو از دست دادید یا این یه شوخی مسخره است؟
  • نه کاپیتان. گفتم که خیلی سنگینی می کرد. تقریبا مجبور بودم این کار رو بکنم. گاهی بین پذیرفتن یه انفجار و یه خون ریزی جزئی باید یکی رو انتخاب کنی.
  • شما به کل دیوانه اید. نکنه از اون دارو دسته ی منسونی؟
  • نه کاپیتان من متعلق به هیچ دار و دسته ای نیستم. در واقع هیچ وقت کسی نخواسته من رو تو هیچ دار و دسته ای راه بده. من هیچ وقت عضو یه گروه سرود یا تیم  فوتبال یا خیریه هم نبودم.
  • فکر کنم واسه همینه که پاک روانت به هم ریخته.

پلیس منضبط به همراه پزشک متخصص وارد دفتر رییس پلیس شدند. رییس پلیس بلافاصله گفت "همین الان برو و به رابط اف بی آی خبر بده که یه مورد ویژه داریم. گمونم این یکی از اون قاتلای زنجیره ای باشه." یوسف دوباره بی صدا خندید.ولی کسی دندانهایش را ندید...

....................

...........

....

ENDING

 

هانس شنیر

نظرات  (۲)

چقدر حالش قابل درکه نه برای همه البته!

+سنگینی میکرد!گاهی وقتا هممون میخوایم که ازشرش خلاص بشیم ولی نمیتونیم!کاش میشد همینجوری درش آورد

البته چون ذهن قدرت منده ، آدم هایی رو دیدم که با ذهنشون اینکارو کردن 

ولی خب برای منی که احساس گراهستم...:/

همچنان خیلی دوست داشتم🙏خیلی خاص بود😊

.

ویک سوال شهر کوچک کانلی براساس تخیل بود؟

پاسخ:
ممنون لطف داری اره هممش تخیله

چجوری زنده بود اون وقت ؟ :)

پاسخ:
کی میدونه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">