مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

من قصد کشتن خودم رو ندارم. اون پست رو گذاشتم تا یادم بمونه که دوباره این افکار به سراغم اومده. من تمام زندگیم ( من 31 سالمه) افکار سوسایدال داشتم به جز یک سال و نیم اخیر که فکر می کردم از یه افسردگی رهایی پیدا کردم. اما اخیرا دوباره این افکار به سراغ من اومده. اون پست فقط یک یادآوری برای خودم بود و احتمالا و حتما هر رفتار انسان ناقص می تونه مقاصد دیگری هم داشته باشه. شاید اینکه شما دلتون به حال من بسوزه و به من توجه کنید. شاید همین الان هم دارم خودم و شما رو فریب می دم. به مغز من خوش اومدید.

هانس شنیر

بازداشت

 

آقا میشه کارت شناساییتون رو ببینم؟

پلیس مردی که تای لباسهایش نشان از منضبط بودنش داشت این درخواست را مطرح کرده بود. یوسف با احساس گناهی که شاید دلیلی هم نداشت به پلیس نگاه کرد و گفت: " اتفاقی افتاده؟"

  •  نه چیز خاصی نیست فقط یه گزارش داشتیم. گویا یک نفر پلاک خودروی شما رو گزارش داده. تو صندوق عقب چیز خاصی دارین؟
  • نه فقط یه چمدون چطور مگه؟
  • آخه به ما گزارش دادن از صندوق عقب شما خون می چکه؟
  • خون؟
  • بله خون

یوسف مردد بود. اما چه چیز دیگری می توانست بگوید. انسان فکر میکند که تعلق داشتن گناه را می شوید. با صدایی ریشه در تردید که سعی می کرد محکم به نظر بیاید گفت: "خون خودمه"

  • خون خودتون؟ منظورتون چیه؟
  • یعنی متعلق به منه. از بدن منه. از رگهام.
  • منظورتون اینه که زخمی شدید؟ چه اتفاقی افتاده؟
  • زخمی که آره ولی چیز مهمی نیست.
  • بفرمایید این کارت شناساییتون. می خوام صندوق عقب رو بازرسی کنم لطفا از ماشین بیایید بیرون.

یوسف دوباره با تردید به پلیس که جدی تر از دقایق گذشته بود نگاه کرد. اون می دانست که گناهی از اون سر نزده. لااقل این یک جرم اجتماعی نبوده. او کسی را رنج نداده بود و ظلمی را بر کسی روا نداشته بود. به آرامی پرسید: "حتما لازمه این کار رو بکنید". پلیس که حالا جدی تر از همیشه بود گفت: " بله حتما لازمه لطفا کاری که گفتم رو انجام بدید." یوسف از اتومبیل خارج شد.

  • لطفا دستاتونو بذارید روی سقف و پاهاتونو از هم باز کنید.

سپس یوسف را بازرسی بدنی کرد. وقتی کارش تمام شد. دستهایش از خون یوسف سرخ شده بودند. کمی مضطرب پرسید: " آقای کالاهان مطمئنید حالتون خوبه؟" یوسف جواب داد: " من خوبم" پلیس کمی مردد به سمت صندوق عقب رفت. در آن را باز کرد و با چمدانی که خون از بعضی جاهایش بیرون می زد و تکان های ریزی می خورد مواجه شد. پلیس شوکه بود. به صدای بلند گفت: " این تو چیه"؟ یوسف که کمی از آرامش چند لحظه قبلش را از دست داده بود گفت: " چیزی نیست یه چیزی متعلق به منه"

  • چرا خون از تو چمدون زده بیرون
  • خون منه
  • یعنی چی خون خودتونه؟
  • یعنی متعلق به منه. از بدن منه. از رگهام.

پلیس هراسان به سمت یوسف رفت و دستهای او را محکم روی کمرش ثابت کرد و دستبندش زد. یک ساعت بعد یوسف و پلیس منضبط در دفتر رییس پلیس شهر کوچک کاندلی که به داشتن دریاچه ی نقره ای اش معروف بود نشسته بودند. رییس پلیس که نگاهش را از چمدان بر نمی داشت. با حالتی عصبی به مامور زیر دستش ( همان پلیس منضبط) گفت: " چرا پروتکل ها رو رعایت نکردی؟"باید اول مطمئن می شدی توش چیه. اگه بمب باشه چی؟" خنده ی دلسوزانه و همراه با کمی تمسخر روی صورت یوسف شکل گرفت. پلیس منضبط گفت: "متاسفم کاپیتان من واقعا گیج شده بودم. موقعیت عجیبی بود" رییس پلیس گفت با بیمارستان تماس بگیر تا یه نفر رو بفرستن برای بررسی وضعیت جسمانی این آقا"

  • بله کاپیتان

احترام نظامی گذاشت و از دفتر رییس پلیس خارج شد. رییس پلیس رو به یوسف کرد و گفت: " خوب آقای کالاهان توضیحی ندارید؟" یوسف سعی کرد همه اجزای پاسخی که می خواهد بدهد شبیه به این برسند که قصد همکاری دارد و بی گناه است : " چه توضیحی باید بدم جناب رییس پلیس؟ "

  • این تو چیه و چرا شما زخمی و خون آلود هستین؟
  • یه چیزی متعلق به منه
  • چه چیزی؟
  • از بدن من
  • از بدنتون؟
  • بله جناب رییس پلیس از بدنم.
  • یعنی یکی از اعضای بدنتونه؟
  • بله
  • خدای من
  • چه کسی این کار رو باهاتون کرده؟
  • خودم
  • خودتون؟ چطور ممکنه؟
  • ممکن شد. اولش برای خودمم عجیب بود. وقتی جلوی آینه وایساده بودم به ذهنم رسید. همونجا بود که وسایل لازم رو تهیه کردم. تیغ جراحی، دارو، بخیه و بقیه چیزا.
  • یعنی خودتون اون رو از بدنتون خارج کردید؟
  •  آره فکر نمی کنم کس دیگه ای قبول می کرد این کار رو برام بکنه.
  • قصد فروشش رو داشتید؟ میدونید که این کار غیر قانونیه
  • نه فقط خیلی حس سنگینی بهم می داد.
  • شاید سنگ کلیه دارید؟ به پزشک مراجعه نکردید؟
  • کلیه؟ نه اونا خوبن.
  •  پس این چیه این تو؟
  • خوب قلبم.

رییس پلیس به وضوح جا خورد. " چی؟ شوخیتون گرفته؟ قلبتون؟

  • بله کاپیتان قلبم
  • یا عیسی مسیح چی دارید میگید آقای کالاهان. مشاعرتون رو از دست دادید یا این یه شوخی مسخره است؟
  • نه کاپیتان. گفتم که خیلی سنگینی می کرد. تقریبا مجبور بودم این کار رو بکنم. گاهی بین پذیرفتن یه انفجار و یه خون ریزی جزئی باید یکی رو انتخاب کنی.
  • شما به کل دیوانه اید. نکنه از اون دارو دسته ی منسونی؟
  • نه کاپیتان من متعلق به هیچ دار و دسته ای نیستم. در واقع هیچ وقت کسی نخواسته من رو تو هیچ دار و دسته ای راه بده. من هیچ وقت عضو یه گروه سرود یا تیم  فوتبال یا خیریه هم نبودم.
  • فکر کنم واسه همینه که پاک روانت به هم ریخته.

پلیس منضبط به همراه پزشک متخصص وارد دفتر رییس پلیس شدند. رییس پلیس بلافاصله گفت "همین الان برو و به رابط اف بی آی خبر بده که یه مورد ویژه داریم. گمونم این یکی از اون قاتلای زنجیره ای باشه." یوسف دوباره بی صدا خندید.ولی کسی دندانهایش را ندید...

....................

...........

....

ENDING

 

هانس شنیر

به خودکشی فکر می کنم، دوباره

هانس شنیر

برف بارید. شوم بودن از سفید رخت بر نبست و شعری که نوشته بودم پرنده ی کوچکی شد که زنی تنها را عاشق کرد. موش ها به خانه ی خودشان برگشتند. زمین را به تکه های مساوی تقسیم کردند تا دیگر هیچ حیوانی گوشت حیوان دیگری را نخورد. درخت ها دست دراز کردند و حق خود را گرفتند. عاقل ها را به دیوانه خانه بردند و دیوانه ها را رها کردند، زمین جای بهتری شد. زنی که رفته بود برگشت تا معشوقه ی خوبی باشد که هیچگاه ترکت نمی کند.

سلام آقای هانس شنیر عزیز

 این نامه را در روز سوم ژانویه ی سال 1939 برای شما می نویسم. گمانم به اندازه کافی رنج کشیده اید. این که چه چیزی کافی است و چه چیزی بیش از حد را هر کدام از ما در زندگی مان مشخص می کنیم شما با رفتارتان به ما نشان داده اید که لیاقت آنچه ما فکر  می کردیم را ندارید. در نامه ای که برای شما فرستاده ایم. پودری زرد رنگ وجود دارد. آن را در یک لیوان آب ولرم حل کنید و بنوشید تا از پیامد های وجود داشتن رها شوید.

 

طناب صورتی از تیر اصلی سقف آویزان بود. جسدی معلق مانده بود. بیرون کلبه ی چوبی باد شدیدی می وزید. برف تا لبه ی پنجره ها بالا آمده بود. سنجاب ها با عجله دانه های بلوط را مخفی می کردند. برف بهاری همه را غافل گیر کرده بود. هانس شنیر از درب کلبه بیرون آمد، در صورتش اثری از ترس دیده نمی شد. ایستاد و به افق سفید پوش شده نگاهی کرد. به آرامی قدم برداشت و جای پاهایش بکری برف تازه را بین برد. رفت و مردی همه جا را ترک می کرد. رفت و مردی به سمت همه چیز می رفت. 

 


درخت

 

 


 

هانس شنیر

تنهایی داره منو خرد می کنه.

هانس شنیر

چیه فکر کردی چیزی داشتی؟ دستی داشتی؟ پایی داشتی؟ شکستی داشتی؟ چیه فک کردی شعر نوشتی؟ کلمه کلمه کلمه جادو کاشتی؟ یه قصه رو ازبر ازبر ازبر جلو ابلیس خوندی فکر کردی گل کاشتی؟ یه دست گل گرفتی فکر کردی بهارو واسه خودت برداشتی؟

از یه جاده رد شدی فکر کردی ته ته ته غصه هاشو فهمیدی؟ زیر سایه یه درخت نشستی فکر کردی از لحظه جوونه زدن واسه اولین بار خبر دار شدی؟ تو یه کتاب نوشته "سرما" فکر کردی فهمیدی یخ زدن چه شکلیه؟ تو صفحه چتت دیدی که نوشته " دوستت دارم" فکر کردی دوست داشته شدی دیگه؟

از این خبرا نیست. چیزی که با رنج زیاد بدست نیاد بدست نیومده. تقدیم شده. چیزهای تقدیمی همین فردا می تونن راهشون بکشن و برن. انگار که دیروزی نبوده. انگار هیچ خورشیدی بر دو نفره بودنتون نتابیده. فکر کردی که کلمه هات می مونه براش؟ یه جایی تو سرش یادش می مونه؟اون لا به لای نورونا؟ کنار یه سیناپس لعنتی؟ تو مخچه اش؟ تو هیپوفیزش؟ تو غده صنوبریش؟ نه هیچ جا نیستی. از همه جا پاک شدی. یه گرد و غباری. یه خیال ناخوشی. یه شب بی پایانی. یه ناامیدی. یه پشیمونی.

چیه فکر کردی گل کاشتی؟ یه دست گل گرفتی فکر کردی بهارو واسه خودت برداشتی؟

 




happier

هانس شنیر

نمی دانی که پرنده از کجا شروع می کند. همه پرواز رو می بینند. همه اوج گرفتن رو می بینند. همه آبی بیکران را می بینند. هیچکس نمی بیند که این پرنده ی معصوم. این بال برافراشته برفراز زمین پهناور. این خیال ابدی. وقتی جوجه ای خرد بوده، در یک لانه حصیری، آرام آرام یکی دیگر از جوجه ها را هل داده تا از لانه پایین بیفتد و بمیرد. چرا؟ تا شانس خودش بیشتر شود. تا غذای بیشتری در اختیارش باشد. این کاشف رازهای پرواز و آسمان یک قاتل بالفطره است. نه قاتل یک غریبه، یکی از جنس خودش. یکی با ژنهای خودش. شاید کمی ضعیف تر شاید هم کمی بدشانس تر. شاید حتی وقتی هنوز آن بخت برگشته سر از تخم در نیاورده این جنایت به وقوع پیوسته. این کار را کرده تا به پرواز برسد. به بی نهایت. بی بیکران. قرار نبود این یک متن ترسناک باشد. قرار نبود در مورد شرارت باشد. قرار نبود در مورد رنج باشد. اما همانطور که بودا گفته " زندگی رنج کشیدن است" یا شاید هم ترجمه دقیق تر این باشد که " زندگی رنج است" یعنی نه اینکه شبیهش باشد یا رنج نتیجه زندگی کردن باشد بلکه رنج خود خود زندگی است. وقتی بدانی که رنج اجتناب ناپذیر است. بله من فکر میکنم همه ما این را می دانیم. این در سرشت زیستن حک گریده است. آن جوجه ی پرنده می داند که برای لحظات اندکی از رهایی باید دست به کاری بزند. باید قربانی کند. باید معصومیت خودش را قربانی کند. باید قربانی کند تا باشد. تا وجود داشته باشد و پرواز کند. باید در لحظه قاتلی بالفطره باشد تا در زمانی در آینده شکافنده ی آسمان ها شود. همه ی ما این کار را خواهیم کرد. خودمان و دیگران را قربانی خواهیم کرد. چرا که بیشتر و بهتر را می خواهیم. چرا که رنج توامان ماست و پایان نمی پذیرد. ما می خواهیم که پرواز کنیم. دوست داشته باشیم دوست داشته شویم و شبها راحت سر بر بالین بگذاریم. ما دیگران، زمان حال و حتی روح خود را قربانی می کنیم. تا فقط حتی شده برای لحظه ای کوتاه نفس راحتی بکشیم. که حتی برای لحظه ای کوتاه دست در گردن رنج بیندازیم و او ما را دوست خود بداند. تا فقط برای چند لحظه در اوج باشیم. پرواز کنیم. بیکران، آبی و وزش باد در پرهایمان باشیم. فقط برای چند لحظه.

 

 

گل مهتاب

 

 

هانس شنیر

می‌خوام قهوه جوشت باشم. می‌خوام روشنی سیگارت باشم. می‌خوام شیشه بخار گرفته‌ی عینکت تو سرما باشم. می‌خوام راحتی یه بعد از ظهر خنکت باشم. می‌خوام غروب آفتابت باشم. می‌خوام یه اسکوپ بستنیت باشم. می خوام چراغ خوابت باشم. می‌خوام صبح روز بعدت باشم. می‌خوام نور چشمات باشم. خاک کف پات باشم. قرار بی قراریات باشم. می‌خوام صلح بعد جنگت باشم. تو چی می‌خوای؟

 

 

i wanna be yours

 

 

هانس شنیر

شکستی؟ از کجا؟ از وسط وسط؟ از شروع ترکا؟ از اونجاها که نور میاد؟ بهت دروغ گفتن. از هیچ ترکی نور نمی تابه تو. از ترک فقط تعفن منتشر میشه. شکستی؟ ترک برداشتی؟ منتظر نور نباش. منتظر رستگاری نباش. ترک شروع نفرینه. ترک اولین نشونه ی مرگه. می خوای درخت باشی یا یه دیوار بلند. می خوای طولانی ترین شب باشی یا آدمیزاد. از هر کجا که شکستی از همونجا مرگ دست می ندازه به نابودیت. نمی خوای بمیری؟ نمی خوای نیست و نابود و ناچیز بشی؟ نمی خوای نقطه ی تاریک بشی؟ نمی خوای سرد و خلا بشی؟ شفا می خوای؟ مرمت می خوای؟ زندگی و نفس و اکسیژن می خوای؟ امید و شادی؟ ترانه و رنگ؟ قصه و شعر؟ تو ترکها دنبالش نگرد. نگو این زخم خوب میشه، میشه من. نگو انگشت می کنم تو ترکا سیل نیاد تو. تو پترس نیستی هیشکی نیست. اصلا پترسی وجود نداره. همش یه قصه است. همش یه خیاله. جلوی سیل رو نمیشه با یه دست گرفت. باید با همه ی قلبت بیای جلو. باید از ترکها متنفر باشی. باید ترکهارو بتراشی، بسوزونی، خط بکشی روشون. روشون سیمان بریزی. نباید ترک داشته باشی. نباید.

شکستی؟ ترک برداشتی؟ زخم خوردی؟ دنبال شفا باش. از ترکات زنگوله رنگی آویزون نکن.

هانس شنیر

بیا این سیاره مال تو، این منظومه مال تو اصلا کل کهکشان مال تو. با همه خوبیاش با همه ی بدیاش. با دختر پسراش با شب و روزاش با قهر و آشتیاش. حالا روشنی؟ حالا امیدواری؟ حالا شب از باورات پر کشیدن؟ حالا چی؟ دیگه چی می خوای بازم بهونه ای داری؟ بازم نمی خوای شکرگزار باشی؟ بیا کل این شهر مال تو. رییس باش. رییس همه. به همه بگو کی برن کجا برن چطور برن با چی برن اصلا برن؟ یا بیان؟ یا بمونن؟ نه اینجوری نیست که. همه چیزو بهت بدنم باز شبت روز نمیشه. تاریکیات نور نمیشه. کثیفیات پاک نمیشه. چون که اون توئه. ته ته ته ته ته ته اعماق. پیش ماهیای ترسناک که رو کلشون چراغ دارن. اونجاست. ابلیس اونجا زندگی می کنه. حتی وقتی امپراطور کهکشانی. حتی وقتی رییسی. حتی وقتی اون تو رو دوست داره. اون بهت چسبیده. اونه که ولت نمی کنه. اونه که همیشه هست. شیطان همیشه اونجاست. منتظر یه روزنه است. نه از نور، از نخوت. اون میاد. از ته ته ته ته ته ته اعماق میاد و تمام تو رو می گیره. شیطان میشه تو تو میشی شیطان. قلبت دیگه برای کسی نمی تپه برای داشتن کسی می تپه. تو حالا شیطانی. خود خود شیطان. از بهشت رانده شده. برای اینکه می خواست تصاحب کنه. برای اینکه می خواست بالا بکشه. برای نخوت.

بیا این سیاره مال تو، این منظومه مال تو اصلا کل کهکشان مال تو... فکر می کنی خوب می شی؟ آروم می شی؟ یواش و آهسته و دلگرم میشی؟ غروب پاییز میشی؟ ساحل دریا میشی؟ شنیدن جمله ی "دوستت دارم" میشی؟ نمیشی.... هیچوقت نمیشی...

هانس شنیر