مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با موضوع «هذیانات» ثبت شده است

گاهی احساس گناه می کنم از اینکه تصویری از پاهای اویزان مردی را در سر می پرورانم که به آرامی تلو تلو می خورد و احتمالا چند لحظه پیش به خودش شاشیده است. از این فکر نه. احساس گناهم از این تصویر نیست. احساس گناهم بابت این است که چرا در این تصویر قرار نگرفته ام. چرا هنوز از جایی اویزان نشده ام تا پاهایم در یک کلوز آپ ساده تلو تلو بخرند و قطرات شاش از نوک انگشت شصت پایم چکه کنند.اصلا معلوم نیست این قضیه از ترس است یا نترسیدن. بیشتر فکر کنم مربوط به بی تصمیمی باشد. من نمی توانم چیزی را بخواهم. که یعنی آقای فروشنده این شلوار مشکیه رو می خوام نه اون آبیه. مسئله این است که فرقی هم ندارد کدام را بخواهم. اصلا کاش لخت باشم. لخت لخت. یعنی از اول. اولش که البته لخت بوده ام اما بعدش مادرم احتمالا لباسی به تنم کرده. البته دفعه اول پرستار بیمارستان بوده. آن زن زیبا. شاید هم زشت. شاید هم عصبی که شوهرش به او خیانت کرده و او حالا طاقت شنیدن زجه های من را ندارد. از این موجود ضعیف متعفن بیزار است. از همه ی مردها. همه ی مردهای لاشی. همه آنها باید از جایی آویزان شوند و پاهایشان به ارامی تلو تلو بخورد. خانوم پرستار. کاش نمی گذاشتی کار به اینجاها بکشد و دستمالی را توی دهانم جا می دادی. بعد همانطور لخت توی زباله های بیمارستانی رهایم میکردی. حتما می گفتند که کسی مرا دزدیده است. چه خیال خامی. چه کسی ممکن است رنج دزدیدن مرا به جان بخرد. آخر برای چه.

گاهی احساس گناه میکنم از اینکه تصویری از دستهای خون آلود مردی در وان حمام را در سر می پرورانم...

هانس شنیر

در ابتدا باید بگویم که عنوان این متن اشتباه است. نه یک اشتباه تایپی بلکه یک اشتباه معرفتی. من همه شما و خویش را در یک سوی جهان قرار داده ام. در جمع ناتوانان. در واقع ناتوان اصلی خود من هستم. من به تنهایی ناتوان و شکست خورده ام. تقریبا در هر چیزی. در نویسندگی، در تحصیل، در شغل، در روابط عاطفی، در ایستادگی بر سر حق. اگر حالا هزاران سال پیش بود و من یک حکیم که دستی بر نقاشی دارد بودم و می خواستم تا با یک نقاشی روح و جسم را به تصویر بکشم یک کالبد خالی را نمایش میدادم که ستونهایی به درون آن کشیده می شوند. ستونهایی که در یک نقطه ی مرکزی به انتها خواهند رسید. در مرکز بدن. قلب یا شاید سر یا هر جایی. اما اگر می توانستم این تصویر را از خود به کسی نشان بدهم تمام آن ستونها را پاک می کردم. من در چیزی ریشه ندارم و چیزی در من باقی نمانده است. به دوستی گفتم که اگر روزی شنیدی که من رفته ام زیاد تعجب نکن. خندید و به حساب باقی چرندیات همیشگی ام گذاشت. او هنوز نمی دانست که این سقوط، این در انتها بودن، این به شکل مشمئز کننده ای ناتوان بودن چقدر از من را در بر گرفته است و بله شما پاسخی برای دردهایتان در اینجا نخواهید یافت. "چرا ناتوانیم؟" فقط یک حقه تبلیغاتی برای کشاندن شما پای سفره حرفهای من بوده است. من نمی دانم. جاهل ضعیف و شکست خورده ام. از کجا باید بدانم که " چرا ناتوانیم؟" روانشناسها می گویند همه چیز تا پنج سالگی است و باقی زندگی بالا آوردن همان پنج سال. نشخوار کودکی. نشخوار ماندن پشت یک در بسته، نشخوار تنهایی در یک شب تاریک، نشخوار یک آغوش دریغ شده. و بله تکرار خواهد شد. همیشگی و ادامه دار خواهد بود و رنج خواهیم کشید. خوشبینها بیشتر رنج خواهند کشید. چرا که امیدوارند درد، درد مستدام پایان پذیرد. که نه. این اتفاق رخ نخواهد داد. این شیطان لعنتی بخشی از ماست. مثل هری پاتر با آن زخم روی پیشانی اش. با این تفاوت که هیچکس قهرمان نیست. ما همه ولدمورتهای کوچک رنج دیده ای هستیم. نفرین با ما باقی خواهد ماند و در پایان تکه های مان همچون ورق پاره هایی سوخته در همه جا پراکنده خواهند شد. چرا ناتوانم؟ نمی دانم. شما چطور؟

هانس شنیر

نیمه ابری، ابری یا یک همچین چیزی هستم. تفکیک شده‌ام. بعضی چیزهایم شبیه وضعیت آب‌وهوا است و بعضی چیزهای دیگر مثل وضعیت زنان در حال وضع حمل، که یعنی دردناک و در لبه‌ی دنیا. اگر به کسی سلام می‌دهم منظورم این نیست که بیا دوست باشیم و نزدیک بمانیم فقط می‌خواهم بگویم «وجود دارم و این آفتاب لعنتی پس کی غروب می کنه» هر چند بعد از آن بگویم که چه روز خوبی و کلاهم را از سرم بردارم. به دنبال شب می‌گردم و از خاطره گریزانم. فکر می‌کنم که نور در بهترین حالت خودش هم تاریک است. منظورم از نور چیست؟ نور عشق؟نه. نور چراغهای بزرگراه؟نه. نور لامپ سرویس بهداشتی؟ شاید. امروز هوا آن بیرون خوب است. دیشب باران زده و حالا آفتاب به نمناکی زمین اضافه می‌شود. نور به خیسی زمین پیوند می‌خورد. نور طبیعی نه نور عشق و نه نور لامپ سرویس‌های بهداشتی. زن زور می‌زند. می‌خواهد آنچه نه ماه از شیره وجودش پرورانده را بیرون بیاندازد. به اینجا، به دنیای ما. به دنیای درد، نور آفتاب و سرویسهای بهداشتی. تا به حال پشت فرمان اتومبیلتان شماره کسی را که دوست دارید گرفته‌اید و بعد شش دقیقه و پنجاه و یک ثانیه گریه کرده‌اید؟ تا به حال به این فکر کرده‌اید که مگس‌ها زیر نور لامپ های سرویسهای بهداشتی چقدر ممکن است اذیت باشند. منظورم این است که به هر حال هیچ چیز آنجا شبیه یک صبح آفتابی دلپذیر بعد از یک باران بهاری زیبا نیست. البته فرقی هم نمی‌کند آنها به هر حال مگس هستند و به این زندگی گوه خو گرفته‌اند. مثل همه. مثل همه‌ی ما که هنوز خودمان را از بالای بلندترین برج شهر پایین نینداخته ایم.

هانس شنیر

بیا این سیاره مال تو، این منظومه مال تو اصلا کل کهکشان مال تو. با همه خوبیاش با همه ی بدیاش. با دختر پسراش با شب و روزاش با قهر و آشتیاش. حالا روشنی؟ حالا امیدواری؟ حالا شب از باورات پر کشیدن؟ حالا چی؟ دیگه چی می خوای بازم بهونه ای داری؟ بازم نمی خوای شکرگزار باشی؟ بیا کل این شهر مال تو. رییس باش. رییس همه. به همه بگو کی برن کجا برن چطور برن با چی برن اصلا برن؟ یا بیان؟ یا بمونن؟ نه اینجوری نیست که. همه چیزو بهت بدنم باز شبت روز نمیشه. تاریکیات نور نمیشه. کثیفیات پاک نمیشه. چون که اون توئه. ته ته ته ته ته ته اعماق. پیش ماهیای ترسناک که رو کلشون چراغ دارن. اونجاست. ابلیس اونجا زندگی می کنه. حتی وقتی امپراطور کهکشانی. حتی وقتی رییسی. حتی وقتی اون تو رو دوست داره. اون بهت چسبیده. اونه که ولت نمی کنه. اونه که همیشه هست. شیطان همیشه اونجاست. منتظر یه روزنه است. نه از نور، از نخوت. اون میاد. از ته ته ته ته ته ته اعماق میاد و تمام تو رو می گیره. شیطان میشه تو تو میشی شیطان. قلبت دیگه برای کسی نمی تپه برای داشتن کسی می تپه. تو حالا شیطانی. خود خود شیطان. از بهشت رانده شده. برای اینکه می خواست تصاحب کنه. برای اینکه می خواست بالا بکشه. برای نخوت.

بیا این سیاره مال تو، این منظومه مال تو اصلا کل کهکشان مال تو... فکر می کنی خوب می شی؟ آروم می شی؟ یواش و آهسته و دلگرم میشی؟ غروب پاییز میشی؟ ساحل دریا میشی؟ شنیدن جمله ی "دوستت دارم" میشی؟ نمیشی.... هیچوقت نمیشی...

هانس شنیر

همه ی زخمهایم برای این بوده که دیر رها کرده ام. آدمها را، خاطرات را، کلمه ها را. همه زخم ها برای این بوده که طناب را محکم در دست گرفته ام و ترسیده ام که سقوط کنم. خواسته ام که معلق و متصل بمانم در زمانی که هیچ وصلی وجود نداشت. من با طنابی در دست سقوط می کردم. کش می آمدم و دستهایم زخم بر می داشت و زمینی سفت انتظارم را می کشید اما دست نمی کشیدم. چون می خواستم حتی شده به دروغ وصل بمانم. حتی اگر طناب از جنس سیم خاردار باشد که به جایی نامعلوم در آسمان وصل است. نمی دیدم که سر دیگر طناب در دست کسی نیست و آنکه من منجی خود می پنداشتم روزهاست که طناب را رها کرده است. به دوستی گفتم نمی دانم باید چه کار کنم. همیشه همین می شود. گفت: " تا حالا بال زدن رو امتحان کردی؟ " در استخوان ها پشت و ستون فقراتم چیزی شروع به لرزیدن کرد.

هانس شنیر

چند بار خواسته بودم تا این را به تو بگویم. بعد بیشتر فکر کردم و فهمیدم "این" چیزی که می خواهم بگویم نظر واقعی ام نیست. یعنی نظر واقعی ام بود ولی تا قبل از همان لحظه. بعد از "آن" دیگر نظر واقعی ام نبود. همیشه بین "این" و "آن" گیر می کنم. میان اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده است یا از تو متنفرم و نمی خواهم سر به تنت باشد و جز جیگر بگیری ایشالا. می دانی جدایی چیز پیچیده ای است. برای من یعنی. برای تو که از فردایش شروع به گردشگری و خوش گذارنی کردی احتمالا چیز پیچیده ای نیست. البته نه که من هم نشسته باشم و زانوی غم بغل گرفته باشم. سوگند می داند که تلاش زیاد می کنم حالا تیرهایم به سنگ و دار و درخت می خورد و به قلب آدمها نه، عیبی ندارد. من که معیوب نیستم. تیرهایم هم تیرهای خوبی هستن. دوست ندارم خودم را یا تو را محاکمه کنم. یعنی من که قاضی نیستم. بیشتر از قاضی بازجوی خوبی ام. چون دوست داشتم حقیقت را بدانم. حقیقت احساس تو را. حالا آن را فهمیده ام. کاش نمی فهمیدم. کاش نمی دانستم که من برای تو خاص ، ویژه و سوپرمن نیستم و یک معمولی ساده ام. شبیه تانزانیای خالی می نویسم و این خنده دار است. اگر بفهمد حتما خیلی حرص خواهد خورد و سعی خواهد کرد مرا با تیر بزند که البته او نیز شکارچی خوبی نیست و من قسر در خواهم رفت. هیچ وقت نخواستم شبیه تانزانیای خالی بنویسم ولی خودش هم لابد می داند آدم از نویسنده های بزرگ الهام می گیرد. مثل آن نویسنده یک روز خوش برای موز ماهی و داستایوفسکی و همینگوی که البته خودش را کشت. حالا که این هندوانه ها را زیر بغل تانزانیای خالی گذاشتم بگذار به ادامه بحثمان برگردیم. به کجا رسیدیم. به معمولی بودن. آری، ما همه معمولی هستیم. همه دست، دماغ و پاهای معمولی داریم. البته من کمی خاص، زیبا و شاعر هستم که می توانم از این بگذرم و مثل بقیه خودم را معمولی بدانم تا به تریج قبای کسی برنخورد. همین دیگر عزیزم من. بین "این" و "آن" گیر کرده ام. و نمی دانم. کاش خدا بزند پس کله ام و خاطره ات دود هوا شود. برود تا دور دست. میان خاطرات محو دوران کودکی. آن روزهایی که گریه می کردیم و بعد دیگر یادمان نمی آمد برای چه گریه کرده ایم. صاف و زلال پفک نمکی می خوردیم و دماغمان را بالا می کشیدیم.

هانس شنیر