همه ی زخمهایم برای این بوده که دیر رها کرده ام. آدمها را، خاطرات را، کلمه ها را. همه زخم ها برای این بوده که طناب را محکم در دست گرفته ام و ترسیده ام که سقوط کنم. خواسته ام که معلق و متصل بمانم در زمانی که هیچ وصلی وجود نداشت. من با طنابی در دست سقوط می کردم. کش می آمدم و دستهایم زخم بر می داشت و زمینی سفت انتظارم را می کشید اما دست نمی کشیدم. چون می خواستم حتی شده به دروغ وصل بمانم. حتی اگر طناب از جنس سیم خاردار باشد که به جایی نامعلوم در آسمان وصل است. نمی دیدم که سر دیگر طناب در دست کسی نیست و آنکه من منجی خود می پنداشتم روزهاست که طناب را رها کرده است. به دوستی گفتم نمی دانم باید چه کار کنم. همیشه همین می شود. گفت: " تا حالا بال زدن رو امتحان کردی؟ " در استخوان ها پشت و ستون فقراتم چیزی شروع به لرزیدن کرد.
خیلی قشنگ بود بخش اولشو تجربه کردم...
ولی هنوز قدرت بال زدنو پیدا نکردم...
من همچنان معلق سفت طنابو چسبیدم ودرد میکشم ...