مورد عجیب هانس شنیر

درباره بلاگ
مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

گفتم که برگرد
که از فاصله،
از این تردید بی ملاحظه
دور شو
و مرا بخواه
و آغوش عصیان گرت را
برای من نیز
گشوده بگذار


نخواستی

 

که آتش بودم انگار
سوزنده
و تو تاریکی و سرما را می خواستی

 

نخواستی

 

سکون بودم و تو
جنبش می خواستی
سرود 
و
رهایی
و نه تکه هایی از آسمان
تمامش را 
زیر بال و پرت می خواستی


و نخواستی

 

شکوه بودی
و جاذبه ی زمین
و سادگی لبخند،
با دندان هایی نامرتب
و در دام انسجام نمی افتادی
که حتی برادران و خواهران سکون،
آرامش و خوش خیالی را
دژخیم کشنده می پنداشتی
و من

فرمانده لشگریان این دژخیمان بودم

 

نخواستی


نخواستی که بمانی
و به سکون گنداب مبتلا شوی
کار خوبی کردی ماه رو
کار خوبی کردی

که

نخواستی

هانس شنیر

سوخته ایم

بی واسطه و با پوست خویشتن

نه در فاصله و تردید

مرگ برای مان شیوه هایی مخصوص را،

کنار گذاشته بود

و برخواسته ایم

از گورهای سفید

با نه چیزی در آستین
و نه اندیشه ای از چگونگی

بوده ایم فقط

و ادامه می دهیم به ناچار

و مرگ برایمان

نقشه های تازه ای
در سر می پروراند.

 

هانس شنیر

حالا با تلاش فراوان و شاید هم بدون هیچ تلاشی دریافته ام که تاکنون چیز در نمی یافته ام. پیچیده است می دانم، پای مورچه ها را به مغزم باز کرده ام و سیگار پشت سیگار، کون به کون دنبال چیزی می گردم که نمی دانم چیست. در نیافته ام که چیستم و کیستم و از کجای کدام درخت باید آویزان بمانم. اضافه وزن دارم و طنابهای فرسوده تحمل وزن این حقیر را ندارند. طنابها و احتمالا پدرم که کمرش به اندازه کافی خم شده است. زندگی تخمی است دیگر. برای آویزان شدن از پایان هم باید از بابا اجازه بگیری. فعلا البته قرص‌ها ماجرا را شفاف کرده اند. شعر دیگر نمی آید اما بیاید هم خوب که چی؟ معنی ندارد بودن. دارد؟ بنویسید که اصلا یعنی چه؟ وقتی مورچه ای دانه ی گندمی را به لانه می برد این یعنی چه؟ برای کیست؟ برای کجاست؟ آدما شادن؟ آزادن؟ گندمت را به لانه ای برده ای خواننده آگاه این سطور؟ حتما برده ای شاید هم هنوز کودکی و نمی دانی گندم به لانه بردن یعنی چه شاید هم بزرگسالی سردرگمی پس خوش آمدی. به کف دستهایت نگاه کن چیزی از رنج هزار ساله تمدن بر آنها میبینی؟ به درون آینه ها نگاه کن آیا خودت را می شناسی؟ آن تکه گوشت منفعل را با خودت کجا می بری؟ من ترسیده ام. نمی دانم ادامه ام را به بقیه چه چیزی متصل کنم. پاره پاره و گسیخته ام و از معناها تنها به کلمات ناهمگون پناه میبرم. در جستجوی یک لحظه سکون و دمی آرمیدن. درست چیست؟ سمت کدام ستاره به حقیقت نزدیک تر است؟ و آرامش از کدام سوراخ سمبه از خانه ام گریخته؟ کسی دوستت دارد؟ اگر دارد از خودت پرسیده ای چرا؟ این سوال غمگین را از خودت پرسیده ای؟ چرا دوستم دارد؟ اگر نداشت هم لابد می پرسیدی چرا کسی دوستم ندارد؟ میبینی پای مورچه ها را به مغزم باز کرد و کون به کون دود توی ریه می دهم اما هنوز هم در جهل خویش غرقم. شاید جهان جای جاهلانه ای باشد. شاید آن موجودات که دنیای ما را شبیه سازی کرده اند خود نیز نمی دانند چه می کنند و ناچار این هزارتو را ساخته اند تا به میان بگریزند و از معماهای واقعی چیزی را با خود نیاورده باشند. شاید در دنیا آنها سوال اصلی این باشد که تمام شدن یعنی چه؟ شاید پایان اختراع شیرین آنهاست که تنها در اینجا آنرا می توانند زندگی کنند. مرگ. مردن در هزارتوی خیالی و بازگشت دوباره. سوالات زیادی دارم و آخرین شان این است که اگر جواب تمام سوال ها را بدانم بالاخره با خیال راحت لبخند خواهم زد؟

 

هانس شنیر

‏به درون خودم وارد شده‌ام
کنار لاشه‌های متعفن از گذشته
و نوزادی تازه
که برای کمی زندگی
 زار می‌زند را
در آغوش گرفته‌ام

قرص‌ها خراب اند
چیزی به پایان چیزی متصل نیست
و پیوستگی دروغی ساده

برای امیدوار بودن ساخته نشده‌ام
و پیر تر از آنم
که دست روی دست بگذارم
شاید این اغاز آخرین باشد

هانس شنیر

چرا زنم بچه دوست نداره؟

هانس شنیر

تلاش می کنم که شبیه سگ باشم، باوفا البته، نه درنده و وحشی . آنها هم حتی گاهی به کار می آید. وحشی را می گویم. درنده نه. چاقو کش نیستم. انسان دو پای بی دست و پای کوچکی هستم. زیر پل. منتظر. چشم به راه. عصبی. پیش نمی رود زندگی و زندگی در استراحت است. من یک لیوان قهوه نوشیدم و به سمت درخت رفتم. هنوز زیر پلم و مثل سگ می لرزم. هوا سرد است. از این جمله معلوم است که تو رفته ای. تو؟ تو شخصیت خیالی همه داستانهای منی. و من زیر این پل منتظرت مانده ام. که بیایی؟ نه. که بروی. از خاطرم یعنی. باز هم یک سیگار روشن میکنم. سرد است. مثل سگ و من تلاش کرده بودم که مثل سگ باشم، با وفا یعنی. تو؟ تو نه. زیر اولین آدمی که دم دستت بود خوابیدی. و بعدش همه چیز را انکار کردی. مثل سگ، دروغ گفتی و من مثل سگ می خواستم پاچه تو را بگیرم که این عشق لعنتی نگذاشت. عاشقت بودم و دندم نرم بود پس مثل سگ گریه کردم و مثل کودکی نوپا پرسیدم : " که یعنی دیگه دوستم نداری؟". و تو مثل یک بزرگسال عاقل گفتی که: " چرا ولی...." ولی. ولی. همه چیز از ولی شروع می شود و پیش از آن بی اعتبار، دروغ و کذب محض است این مثل سگ فکت علمی دارد و من هم تلاش می کنم که به مسایل علمی اعتماد کنم. حالا درنده ام. برای تو نه. برای آدم. آدمها. به طور کلی. معرفه است نه نکره. پا روی دمم بگذارند گاز می گیرم. مثل سگ. یک سگ زخم خورده. باوفا ولی بی احساس.

هانس شنیر

گرویده ام

به گذرگاه موقتی از ماده ای ارامش بخش

چیزی معدنی اما معنوی

فرقی ندارد

و من

از فیلسوفان ماتریالیست

بدم نمی آید

پس به سمت بسته ی قرص ها

دست دراز می کند

به سوی تو اما

فقط

گلوله شلیک خواهم کرد

بنگ

هانس شنیر

 

فکر می کنم
که بهتر است
و بهتر است
که فکر میکنم
که از اینجا
بروی
یعنی از این شعر
و نمی خواهم که مخاطب این کلمات
تو بوده باشی
و این شعر به هیچ عنوان
در مورد موهای تو
سخنی نخواهد گفت
 همان خطوط سیاه و ...
نه!
به هیچ عنوان

حالا برو
به دنبال چیزهای تازه ی دنیا بگرد
و از این کهنه
از این دور ناجور
با وسواس
فاصله بگیر
و از ابتلا به ماندن
گریزان بمان
ادامه ای نیست در ماندن
و آسایش
در جستجو بمان
موهایت را در باد...
نه به هیچ عنوان
این شعر در مورد موهای تو نیست

خوب کردی
که کشتی شکسته را
ملوانان چیره دست نیز
ترک خواهند کرد
بر خشکی های تازه پا بگذار
و از اصول خود غافل مشو
به سمت آنچه تازه است آغوش باز کن
و موهایت را باز هم...
نه در مورد موهایت
حرفی ندارم

ساکتم
و سکوتم را به خیابانها می برم
و زنی را دوست دارم
که احتمالا مانندی ندارد
عشق در من نمرده
و عشق را تو در من نکشتی
و عشق بعد از تو ادامه داشت
می‌خواهی باور کنی یا نه
این شعر
در مورد موهای تو نیست
به هیچ عنوان

فکر می کنم
که بهتر است
و بهتر است
که فکر میکنم
که از اینجا
بروی

یعنی از این شعر...
 

 

 

 

 

هانس شنیر

و کلمه شفاست اما نامربوط، نه کلمه. من، به تو. جدا افتاده ایم و دور همچون دو کهکشان دور که تنها نورهای قدیمی برهم می تابانند. و رفته ای. به راحتی و ما حالا به هم ربطی نداریم. چه کار کنم؟ سمت دیگر کجا بایستم؟ با دوست داشتنی که دیگر نمی دانم اصلا چه بود چه کار کنم؟ یعنی کلمه که نام توست بر زبان شفا نیست. یعنی شفاست اما نه برای من. برای دیگری، غریبه، شاید دشمن. آزاد نیستم مقهور قرص‌ها شده ام. نشسته ام و نیازی نیست تو را سرزنش کنم. جایی برای ایستادن نبود به قول معروف سمت دیگر کجا بایستم. انتها به ابتدا را خیس و بارانی طی کرده ام، بارها. بی تو و در هر مکالمه خیالی به اینجا رسیده ام که خوب این چیست؟ این احساس؟ عشق؟ دوست داشتن؟ خشم؟ انزجار؟ اصلا به من فکر هم کرده ای؟ به مغزت خطور کرده ام؟ من نه گذشته. دیروز، یک ساعت پیش، طعم آخرین بستنی ای که لیس زده ای؟ چه می گویم رفته ای دیگر و بستنی می خوری با من نه با دیگری، غریبه شاید دشمن. نمیخواهم و نباید دم خانه ات سبز شوم نه من پونه ام نه تو مار البته شاید تو مار باشی مار ماهی شاید هم نهنگ قاتل به هر حال کشته ای مرا و رفته ای حالا من خودم را به یک گیاه تشبیه کرده ام تا از دستت بگریزم. ولی نمی خواهم و واضح است که همه چیز را برای تو میخواستم و از گوشه به سمت مرکز بخاطر تو می آمدم و شمال را تا جنوب طی می کردم اما نخواستی و لغزیدی که ماهی بودی و مار ماهی شاید هم نهنگ قاتل من هم یک فک تنهای بیچاره. حالا در دریا هستی و حال خوشی داری با من نه با غریبه، دیگری شاید هم دشمن. کلمه شفاست اما این حرفها نامربوط. من از تو رفته ام. شاید اینطور به نظر نرسد اما این واقعی است. حالا عصبانیم و حق دارم که باشم و تف به ذات آدم بی وفا و من البته که چند باری سعی کردم تو را بخندانم. حالا با دشمنها بخند با دیگری ها، با غریبه ها.

هانس شنیر

اجتناب می کنم. از اینکه بگویم هنوز دوستت دارم اجتناب می کنم. افکار اما دور نمی شوند. دو دو تا چهار تا ندارد دل. منطقی البته که نه. مرا گذاشته ای و رفته و به تخم چپت هستم چه دوست داشتنی؟ دل اما ساکت نمی شود. مثل قبل البته که نمی تپد. مثل قبل غرش نمی کند. مثل قبل شکسته و پاره که نیست. مرهم رویش گذاشته اند. اثرات مخرب چند ریشتری ات اما هنوز همین حوالی می پلکند. سونامی لعنتی اقیانوسی. رفته ای دیگر و در ساحل های گرم تن لخت به شنهای نقره ای می چسبانی و از خنکای آبهای اقیانوس و بادهایی که در موهایت می وزند لذت می بری. نباید هم به من فکر کنی. من هم البته زیاد به تو فکر نمی کنم. فقط گاهی خوابت را می بینم. دست خودم که نیست. خواب است. خودش می اید. هر قدر هم اجتناب میکنم نمی شود. اما این را بدان که اجتناب میکنم. یعنی هر قدر هم دلم بیشتر نشانه ای برای وصل بخواهد بیشتر از تو اجتناب میکنم. خرابه ام لرزیده و از ریسمان سیاه سفید هم می ترسم.

هانس شنیر