گفتم که برگرد
که از فاصله،
از این تردید بی ملاحظه
دور شو
و مرا بخواه
و آغوش عصیان گرت را
برای من نیز
گشوده بگذار
نخواستی
که آتش بودم انگار
سوزنده
و تو تاریکی و سرما را می خواستی
نخواستی
سکون بودم و تو
جنبش می خواستی
سرود
و
رهایی
و نه تکه هایی از آسمان
تمامش را
زیر بال و پرت می خواستی
و نخواستی
شکوه بودی
و جاذبه ی زمین
و سادگی لبخند،
با دندان هایی نامرتب
و در دام انسجام نمی افتادی
که حتی برادران و خواهران سکون،
آرامش و خوش خیالی را
دژخیم کشنده می پنداشتی
و من
فرمانده لشگریان این دژخیمان بودم
نخواستی
نخواستی که بمانی
و به سکون گنداب مبتلا شوی
کار خوبی کردی ماه رو
کار خوبی کردی
که
نخواستی