مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

از کجا شروع شد؟ مشخص نیست. دیشب که به خواب رفته بود همانجا بود اما امروز صبح دیگر خبری از آن نبود. حالتش طوری بود که نمی شد بگویی بیشتر ترسیده با متعجب شده است. سعی کرد از تختخواب بیرون بیاید و تازه اینجا بود که فهمید هر روز چقدر از دست چپش برای بیرون آمدن از تختخواب استفاده می کرده است. دستی که حالا نبود. رفته بود. دست چپ یوسف بدن او را ترک کرده بود. بدون هیچ زخم یا خون ریزی ای. شب با دو دست به خواب رفته بود و حالا با یک دست از خواب بیدار می شد. همانطور که گفتم از نظر یوسف چیز ترسناک و تعجب آوری بود و باید بگویم از نظر من به عنوان نویسنده ی این داستان چیز مسخره ای هم هست.

- چی مسخره است؟ اینکه دست من رفته؟

+ ........

- با شمام چرا چیزی نمی گی؟

+........

و یوسف یک بار دیگه تلاش کرد تا بدون دست چپش از تخت بیرون بیاید اما...

- چرا جوابمو نمیدی آقای نویسنده؟

+ یوسف تویی؟

- آره منم چرا جوابمو نمیدی؟ دست من کجاست؟

+ آخه چطوری ممکنه تو با من حرف بزنی؟

- من نمی دونم این داستان شماست. می شه دستمو بر گردونید؟

+ راستش اصلا نمی دونم باید چی بگم؟

- دستم کجاست؟

+ خوب راستش نمی دونم معمولا وقتی یه داستانی رو شروع می کنم نمی دونم تهش چی میشه.

- یعنی می خوای بگید همینجوری با سرنوشت شخصیتهاتون بازی می کنید؟

+ راستش یکم پیچیده اس. من بازی نمی کنم با سرنوشتتون یه جورایی داستان خود به خود رخ میده. من فقط می نویسمش

- خوب اصلا چرا باید دست من بره

+ خوب میدونی دیگه خودت منتقد ادبی هستی می فهمی که بعضی اتفاق های توی داستانها استعاره از تجربیات زیستی نویسنده است.

- من منتقد ادبیم؟

+ راستش الان تصمیم گرفتم باشی

- خیلی ممنون شغلای هیجان انگیز تری هم می تونستی انتخاب کنی

+ چی مثلا خلبانی؟

- یا شاید فضانورد. بگذریم الان اینکه دست من نیست استعاره از چیه؟

+ نمی دونم شاید استعاره از ترک شدن و رنجی که به دنبالش می یاد

- کسی ترکت کرده؟

+ آره

- کسی که دوستش داشتی؟

+ آره

- اگه اون برنگرده دست منم بر نمی گرده؟

+ راستش اگه برگرده هم دستت بر نمی گرده. یعنی نمیدونم برای اون قسمتش برنامه ای نداشتم.

- مثلا شاید برگرده ولی هیچ وقت خوب و مثل روز اول چفت بدنم نشه

+ آره راست میگی چه ایده ی خوبی. کارت خوبه ها

- قربان شما

+ می خوای ادامه بدیم داستان رو ببینیم چی میشه؟

- اختیار دست شماست آقای نویسنده.

+ پس برو که بریم.

به هر زحمتی که بود از تختخواب بیرون آمد و خود را به دستشویی رساند. حقیقتی که آن را لمس کرده بود حالا در آینه حقیقی تر از لحظات قبل خود را نشان میداد. با دست راستش به انتهای شانه اش که در گذشته یک دست خوب و کامل به آن چسبیده بود دست کشید. نبود و این یک اتفاق واقعی بود. دست چپی به بدن یوسف متصل نبود. انگار که هزار سال است که هیچ دستی اینجا نیست و او هیچ وقت با آن دست لیوان چای رو بلند نکرده بود. دوباره و بیشتر نگاه کرد. چیزی که ترسناک ترش می کرد این بود که گویی چیز خاصی هم نبود. یک دست که دیگر نیست. و اگر برگردد هم دیگر آن دست همیشگی نخواهد بود. چفت نخواهد بود. یوسف سعی می کرد به وضعیت عجیبی که داشت عادت کند. وقتی به اندازه کافی به تصویر بدون دست خودش در آینه خیره ماند ناگهان فشاری را در نواحی منتهی به انتهای بدن احساس کرد. فهمید که باید هر چه زودتر قضای حاجت کند و تازه اینجا بود که فهمید فقط یک دست داشتن یعنی چه، با خودش گفت: " لعنتی"

 

 

 

هانس شنیر

نظرات  (۱)

بهتر بابا که کنده شد

پاسخ:
دل شکستگیه دیگه کاریش نمیشه کرد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">