حالا با تلاش فراوان و شاید هم بدون هیچ تلاشی دریافته ام که تاکنون چیز در نمی یافته ام. پیچیده است می دانم، پای مورچه ها را به مغزم باز کرده ام و سیگار پشت سیگار، کون به کون دنبال چیزی می گردم که نمی دانم چیست. در نیافته ام که چیستم و کیستم و از کجای کدام درخت باید آویزان بمانم. اضافه وزن دارم و طنابهای فرسوده تحمل وزن این حقیر را ندارند. طنابها و احتمالا پدرم که کمرش به اندازه کافی خم شده است. زندگی تخمی است دیگر. برای آویزان شدن از پایان هم باید از بابا اجازه بگیری. فعلا البته قرصها ماجرا را شفاف کرده اند. شعر دیگر نمی آید اما بیاید هم خوب که چی؟ معنی ندارد بودن. دارد؟ بنویسید که اصلا یعنی چه؟ وقتی مورچه ای دانه ی گندمی را به لانه می برد این یعنی چه؟ برای کیست؟ برای کجاست؟ آدما شادن؟ آزادن؟ گندمت را به لانه ای برده ای خواننده آگاه این سطور؟ حتما برده ای شاید هم هنوز کودکی و نمی دانی گندم به لانه بردن یعنی چه شاید هم بزرگسالی سردرگمی پس خوش آمدی. به کف دستهایت نگاه کن چیزی از رنج هزار ساله تمدن بر آنها میبینی؟ به درون آینه ها نگاه کن آیا خودت را می شناسی؟ آن تکه گوشت منفعل را با خودت کجا می بری؟ من ترسیده ام. نمی دانم ادامه ام را به بقیه چه چیزی متصل کنم. پاره پاره و گسیخته ام و از معناها تنها به کلمات ناهمگون پناه میبرم. در جستجوی یک لحظه سکون و دمی آرمیدن. درست چیست؟ سمت کدام ستاره به حقیقت نزدیک تر است؟ و آرامش از کدام سوراخ سمبه از خانه ام گریخته؟ کسی دوستت دارد؟ اگر دارد از خودت پرسیده ای چرا؟ این سوال غمگین را از خودت پرسیده ای؟ چرا دوستم دارد؟ اگر نداشت هم لابد می پرسیدی چرا کسی دوستم ندارد؟ میبینی پای مورچه ها را به مغزم باز کرد و کون به کون دود توی ریه می دهم اما هنوز هم در جهل خویش غرقم. شاید جهان جای جاهلانه ای باشد. شاید آن موجودات که دنیای ما را شبیه سازی کرده اند خود نیز نمی دانند چه می کنند و ناچار این هزارتو را ساخته اند تا به میان بگریزند و از معماهای واقعی چیزی را با خود نیاورده باشند. شاید در دنیا آنها سوال اصلی این باشد که تمام شدن یعنی چه؟ شاید پایان اختراع شیرین آنهاست که تنها در اینجا آنرا می توانند زندگی کنند. مرگ. مردن در هزارتوی خیالی و بازگشت دوباره. سوالات زیادی دارم و آخرین شان این است که اگر جواب تمام سوال ها را بدانم بالاخره با خیال راحت لبخند خواهم زد؟
تمام شدن یه اختراعه حتی شایدم یه اختراع ویرانگر باشه
آفرین. تو خودت شعری
و اما در مورد دوست داشته شدن، همیشه بیشتر از آنکه درگیر این باشم که چقدر دوستم دارد درگیر همین بودم که چرا دوستم دارد
و حق با من بود
خیلی مهم است که چرا دوستش دارم
چرا دوستم دارد
و چرا دوستشان ندارم