برف بارید. شوم بودن از سفید رخت بر نبست و شعری که نوشته بودم پرنده ی کوچکی شد که زنی تنها را عاشق کرد. موش ها به خانه ی خودشان برگشتند. زمین را به تکه های مساوی تقسیم کردند تا دیگر هیچ حیوانی گوشت حیوان دیگری را نخورد. درخت ها دست دراز کردند و حق خود را گرفتند. عاقل ها را به دیوانه خانه بردند و دیوانه ها را رها کردند، زمین جای بهتری شد. زنی که رفته بود برگشت تا معشوقه ی خوبی باشد که هیچگاه ترکت نمی کند.
سلام آقای هانس شنیر عزیز
این نامه را در روز سوم ژانویه ی سال 1939 برای شما می نویسم. گمانم به اندازه کافی رنج کشیده اید. این که چه چیزی کافی است و چه چیزی بیش از حد را هر کدام از ما در زندگی مان مشخص می کنیم شما با رفتارتان به ما نشان داده اید که لیاقت آنچه ما فکر می کردیم را ندارید. در نامه ای که برای شما فرستاده ایم. پودری زرد رنگ وجود دارد. آن را در یک لیوان آب ولرم حل کنید و بنوشید تا از پیامد های وجود داشتن رها شوید.
طناب صورتی از تیر اصلی سقف آویزان بود. جسدی معلق مانده بود. بیرون کلبه ی چوبی باد شدیدی می وزید. برف تا لبه ی پنجره ها بالا آمده بود. سنجاب ها با عجله دانه های بلوط را مخفی می کردند. برف بهاری همه را غافل گیر کرده بود. هانس شنیر از درب کلبه بیرون آمد، در صورتش اثری از ترس دیده نمی شد. ایستاد و به افق سفید پوش شده نگاهی کرد. به آرامی قدم برداشت و جای پاهایش بکری برف تازه را بین برد. رفت و مردی همه جا را ترک می کرد. رفت و مردی به سمت همه چیز می رفت.