مورد عجیب هانس شنیر

درباره بلاگ
مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

یک بار دیگر
آهویی را
شیری خورد
و خون از دهان چهار پایی
به زمین ریخت

کوچه تاریک بود

گفتی

که تمام شده است
تقلا نکن
بیچاره

شب آنجا بود

قدم به رفتن برداشتی
مرده بودم
اما
در آن تاریکی
تنها یک آغوش دیگر تو را می خواستم
که در من فرو رود
که گلویم را بدرد
که خونم را بر زمین بریزد


رفته بودی
و عبور شهابسنگها
آرزوی کره آهو ها
برای یک دیگر دیدار را
برآورده نمی کرد




 

هانس شنیر

اگر از کوهستان بپرسید
چه چیز از او دریغ شده است
سکوت خواهد کرد

سنگریزه به سنگریزه

بر روی خودش خواهد لغزید
و به حفره هایش
که موشهای صحرایی برایش ساخته اند
فکر خواهد کرد
شاید فکر کند
که کاش دست داشتم
در چیزی
یا جاری بودم
در راهی
یا می توانستم بدوم
نه مثل باد
و نه همچون مورچه ها
شاید هم فقط به سکوت کردن ادامه بدهد
و افسوس بخورد
که کاش می شد زنی را در آغوش بگیرد

زنی در دوردستها

بر بالاترین قله ها،
رو به افتاب ایستاد
و موهایش را

به باد سپرد

 



 

هانس شنیر

پس از مدتها که منظورم سه ساعت و چهل و پنج دقیقه است عکس پروفایلت را چک کردم. دیدم که بالاخره آن عکسی را که من از تو گرفته ام برداشته ای. اولش ناراحت شدم. اما لحظه ای بعد به این فکر کردم که برای لحظه ای به من فکر کرده ای. جرقه ای در دلم زده شد. خوشحالی که نه گونه ای از شوق کوتاه کودکانه در من آغاز و زود به اتمام رسید. من هم آن عکسی که تو در همان جا از من گرفته بودی از پروفایلم برداشتم. نه که لجبازی کودکانه ای باشد. فقط برای اینکه به خودم هم یادآوری کنم بالاخره بعد از دو سال همه چیز تمام شده است. باید ادامه بدهم بدون تو و دیگرانی که تنهایم گذاشته اند و دوست داشتن هایی را که در دست دارم سفت بچسبم. گمان میکنم جایی برای تو همواره در قلبم خالی خواهد ماند. تکه ای جدا که کسی به آن ورود نخواهد کرد حتی خود تو و البته هیچ زن دیگری. حالا این قلب خانه ای کوچکتر برای مهمان بعدی خواهد بود. کوچکتر و مخروبه تر اما سرپا و دو از گزند سرما.

هانس شنیر

تو رفته تر از آنی

که بخواهی

یا اصلا بتوانی

به سوی من بازگردی

 

من

تکه تکه

و رنگ به رنگ شده ام

با راه راه های سیاه و سفید

که هر کدامشان

خطوطی از سوگ تواند

آرزوهایی برآورده نشده

در محراب

برای خداوندگارانی گونه گون

 

رفته ای و از من نمی روی

مانده ای و رو به رویم نمی نشینی

یادم رفته است چطور می خندیدی

یادم رفته است 

که اصلا چرا

دوستت دارم

و دارم

و هنوز

از من نمی روی

رفته ای

 

هانس شنیر

وقتی تو گوگل میزنی خودکشی بدون درد کلی سایت و هات لاین برای منصرف کردنت میاره ولی جدی راهی هست؟

هانس شنیر

چی میشه اگه یه بودایی رو بکشی؟ این سوال رو رومن پرسید. تو سریال succesion دیدینش؟ بعدش دوباره گفت نکنه به عنوان یه بودایی تناسخ پیدا کنم؟ تناسخ، این کلمه برای من معنای دیگه ای داره. فکر کنم همه کلمات برای همه ی آدما متفاوت باشن. مثلا دوست داشتن من با دوست داشتن شما که یکی نیست. تربچه تو ذهن من اون تربچه ای نیست که تو ذهن شماست و ماست برای هر کسی یه معنایی داره. ماست. همین ماست ساده. یه سطل ماست.

چی میشه اگه یه بودایی رو بکشی؟ از نظر تکنیکی اگه گیر بیفتی خوب دهنت سرویسه. ادم کشتی دیگه ولی اگه ته دلت خوشحال باشی بازم اشکالی داره؟ تهش کشتن یه بودایی برای تو معنای خاصی داشته. نه اشتباه فکر نکنید نمی خوام ترویج خشونت کنم و لطفا توی خونه اینو امتحان نکنید. همش استعاره است.  چی میشه اگه عاشق بشی و معنی عشق برای دیگری با تو فرق داشته باشه؟ هیچی عشقت هدر میره. حست مصرف میشه. خالی میشی. بعضیا میگن عشق که فقط یه بار نیست. گوه خوردن. عشق همون یه باره. اگه عشق باشه همون یه دفعه است. همون یه بار گریه میکنی زجه میزنی به آب و اتیش میزنی. یه باره. بعدش تمومه. اگه یه بودایی از در بیاد تو و بگه من دوباره عاشق شدم حتما ماشه رو میکشم و یه گلوله تو مغزش خالی میکنم. البته ربطی به بودایی بودنش نداره. به هر ححال هر کسی همچین چرندی رو به هم ببافه لایق یه گلوله است. تو پیشونیش. ولی بعدش چی میشه؟ یعنی که....

چی میشه اگه یه بودایی رو بکشی؟ با گلوله، توی پیشونیش. خوب اگه هنوز این کار رو نکردین لطفا دست نگه دارید. آروم باشید. جاست بی واتر ما فرند. اما اگه ماشه رو چکوندید لطفا از دستور العمل زیر پیروی کنید.

 

فرار کنید

 

خیلی سریع لطفا. کشتن یه بودایی مثل عاشق شدنه. نکنید این کارو. تهش پاره میشید. عشق از اون چیزایی نیست که همزمان برای دو نفر رخ بده. قصه ها رو باور نکنید. فرار کنید و زندگی رو بدست بیارید. بعد از کشتن یه بودایی هیچ وقت جهان براتون مثل قبل نمیشه. و احتمالا تو جلد یه بودایی تناسخ پیدا می کنید. عاشق نشید.

هانس شنیر

گاهی احساس گناه می کنم از اینکه تصویری از پاهای اویزان مردی را در سر می پرورانم که به آرامی تلو تلو می خورد و احتمالا چند لحظه پیش به خودش شاشیده است. از این فکر نه. احساس گناهم از این تصویر نیست. احساس گناهم بابت این است که چرا در این تصویر قرار نگرفته ام. چرا هنوز از جایی اویزان نشده ام تا پاهایم در یک کلوز آپ ساده تلو تلو بخرند و قطرات شاش از نوک انگشت شصت پایم چکه کنند.اصلا معلوم نیست این قضیه از ترس است یا نترسیدن. بیشتر فکر کنم مربوط به بی تصمیمی باشد. من نمی توانم چیزی را بخواهم. که یعنی آقای فروشنده این شلوار مشکیه رو می خوام نه اون آبیه. مسئله این است که فرقی هم ندارد کدام را بخواهم. اصلا کاش لخت باشم. لخت لخت. یعنی از اول. اولش که البته لخت بوده ام اما بعدش مادرم احتمالا لباسی به تنم کرده. البته دفعه اول پرستار بیمارستان بوده. آن زن زیبا. شاید هم زشت. شاید هم عصبی که شوهرش به او خیانت کرده و او حالا طاقت شنیدن زجه های من را ندارد. از این موجود ضعیف متعفن بیزار است. از همه ی مردها. همه ی مردهای لاشی. همه آنها باید از جایی آویزان شوند و پاهایشان به ارامی تلو تلو بخورد. خانوم پرستار. کاش نمی گذاشتی کار به اینجاها بکشد و دستمالی را توی دهانم جا می دادی. بعد همانطور لخت توی زباله های بیمارستانی رهایم میکردی. حتما می گفتند که کسی مرا دزدیده است. چه خیال خامی. چه کسی ممکن است رنج دزدیدن مرا به جان بخرد. آخر برای چه.

گاهی احساس گناه میکنم از اینکه تصویری از دستهای خون آلود مردی در وان حمام را در سر می پرورانم...

هانس شنیر

اگه منو می شناسید یا نمی شناسید یا فقط گاهی اینجا رو می خونید یا از قدیم می خونید یا حتی فقط گذرتون به اینجا خورده یه چیزی در مورد من بنویسد. لطفا!

هانس شنیر

در ابتدا باید بگویم که عنوان این متن اشتباه است. نه یک اشتباه تایپی بلکه یک اشتباه معرفتی. من همه شما و خویش را در یک سوی جهان قرار داده ام. در جمع ناتوانان. در واقع ناتوان اصلی خود من هستم. من به تنهایی ناتوان و شکست خورده ام. تقریبا در هر چیزی. در نویسندگی، در تحصیل، در شغل، در روابط عاطفی، در ایستادگی بر سر حق. اگر حالا هزاران سال پیش بود و من یک حکیم که دستی بر نقاشی دارد بودم و می خواستم تا با یک نقاشی روح و جسم را به تصویر بکشم یک کالبد خالی را نمایش میدادم که ستونهایی به درون آن کشیده می شوند. ستونهایی که در یک نقطه ی مرکزی به انتها خواهند رسید. در مرکز بدن. قلب یا شاید سر یا هر جایی. اما اگر می توانستم این تصویر را از خود به کسی نشان بدهم تمام آن ستونها را پاک می کردم. من در چیزی ریشه ندارم و چیزی در من باقی نمانده است. به دوستی گفتم که اگر روزی شنیدی که من رفته ام زیاد تعجب نکن. خندید و به حساب باقی چرندیات همیشگی ام گذاشت. او هنوز نمی دانست که این سقوط، این در انتها بودن، این به شکل مشمئز کننده ای ناتوان بودن چقدر از من را در بر گرفته است و بله شما پاسخی برای دردهایتان در اینجا نخواهید یافت. "چرا ناتوانیم؟" فقط یک حقه تبلیغاتی برای کشاندن شما پای سفره حرفهای من بوده است. من نمی دانم. جاهل ضعیف و شکست خورده ام. از کجا باید بدانم که " چرا ناتوانیم؟" روانشناسها می گویند همه چیز تا پنج سالگی است و باقی زندگی بالا آوردن همان پنج سال. نشخوار کودکی. نشخوار ماندن پشت یک در بسته، نشخوار تنهایی در یک شب تاریک، نشخوار یک آغوش دریغ شده. و بله تکرار خواهد شد. همیشگی و ادامه دار خواهد بود و رنج خواهیم کشید. خوشبینها بیشتر رنج خواهند کشید. چرا که امیدوارند درد، درد مستدام پایان پذیرد. که نه. این اتفاق رخ نخواهد داد. این شیطان لعنتی بخشی از ماست. مثل هری پاتر با آن زخم روی پیشانی اش. با این تفاوت که هیچکس قهرمان نیست. ما همه ولدمورتهای کوچک رنج دیده ای هستیم. نفرین با ما باقی خواهد ماند و در پایان تکه های مان همچون ورق پاره هایی سوخته در همه جا پراکنده خواهند شد. چرا ناتوانم؟ نمی دانم. شما چطور؟

هانس شنیر

یک روز وقتی خیلی بچه بودم پدرم صاف توی چشمهایم نگاه کرد و گفت که تو بی عرضه ای حالا که به آن لحظه فکر می کنم آن احساس به تمامی با من است حس اینکه که من بی عرضه هستم. بی عرضه ام که نتوانسته بودم لامپ آشپزخانه را عوض کنم اصلا نمی دانستم که باید این کار را بکنم اصلا نمی‌دانستم که این کار وظیفه من است از آن روز به بعد همیشه گیجم نمی دانم دقیقا چه چیزی مسئولیتش با من است و چه چیزی با من نیست وقتی چیزی خراب می شود وقتی چیزی از دست میرود وقتی رهایم می کنند نمیدانم تقصیر چه کسی است تقصیر من یا دیگران اما آن احساس لعنتی بی عرضه بودن همیشه با من باقی خواهد ماند.
راننده تاکسی گفت: واقعاً شغلت اینه؟ گفتم چرا باید در مورد همچین چیزی دروغ بگم گفت: آخه سر و وضعت بهشون نمیخوره. گفتم الان همه مون همین شکلی ایم من ساده شونم. ابرویی بالا انداخت که یعنی باورم نمی شود بیشتر توضیح دادم که فکر کنم چون داری با زمان خودتون مقایسه می کنی این فکر به سرت زده سری تکان داد و این بار انگار حرفم را قبول کرده بود اما من حرفهای او را هنوز باور نکرده بودم این که گفته بود ۳۰ سال دارد و شغلش راننده تاکسی بودن نیست گفته بود که  بیکار است و گاهی با پراید پدرش این ور و آن ور می رود نه برای کسب درامد بلکه فقط می خواهد هوایی به سرش بخورد. می دانستم اگر از او برسم که واقعا چطور در ۳۰ سالگی هیچ شغلی ندارد احتمالا آزرده خواهد شد این ضعف بزرگ من است هیچ وقت نمی خواهم دیگران را آزرده کنم تا جایی که بتوانم تا جایی که ممکن باشد تا جایی که از کوره در نروم چرا باید این کار را می‌کردم چرا باید از او می پرسیدم که چرا در ۳۰ سالگی هیچ شغلی ندارد. دانستنش چه کمکی به من می کرد دانستن اینکه آدم ها چرا کارهایی را انجام میدهند و چرا کارهایی را انجام نمی دهند. آدم ها چرا لامپ را عوض میکنند چرا جراحی قلب باز انجام می دهند چرا برای کبوتر ها دانه می پاشند چرا رهایت میکنند دست های من با دستهای دیگران چه فرقی میکند دستهای من با دستهای بقیه مردها یا زن ها چه فرقی میکند ایا در دست‌های من شرارت مخفی شده؟ نمیدانستم که چرا ترکم کرده است تا چند روز پیش این را نمی دانستم گفته بود که دیگر با من احساس راحتی نمی کند گفته بود که احتمالاً هنوز دوستم دارد اما دیگر نمی تواند مرا در آغوش بگیرد گفته بود که نمی داند چرا و من هم نباید این را بپرسم اما من جواب همه چیز را میدانم پدرم سالها قبل این را به من گفته بود وقتی نتوانسته بودم لامپ سوخته آشپزخانه را عوض کنیم من بی عرضه بودم برای همین او رفته بود هیچ التیامی در دست های من وجود نداشت همه انگشتها همه ی بند انگشت ها از مچ دست تا شانه پر از زخم بود پر از خنجر پر از عفونت و چرک. احتمالاً دستهای یکی از شما را به دستهای من ترجیح می دهد یک روز یک روز که نمیدانم کی می رسد او را نوازش خواهید کرد و از شما نخواهد گریخت آن طور که از من گریخته بود از دستهای من از دستهای بی عرضه ام.
دیروز یک خرگوش مرده را در خیابان دیدم امروز یک کبوتر مرده در پیاده رو افتاده بود. راننده تاکسی گفت چرا ازدواج نمیکنی گفتم خوب باید پیش بیاد گفت خوب باید بری خواستگاری که پیش بیاد گفتم چیزی نگفتم لحظه‌ای سکوت کردم به تو فکر کردم به تو که مرا ترک کرده بودی به تو که دستهای دیگران را ترجیح داده بودی به تو که نوازشهای من را پس زده بودی به تو و آن  پسر جوان. به این فکر کردم که با یک دسته گل روی مبل های خانه شما نشسته ام و بعد با هم بیشتر و بیشتر صحبت می کنیم و گلهای اتاقت را به من نشان می دهی و خوشحالی و می خندی. راننده تاکسی گفت البته با این اوضاع که کسی نمی تونه ازدواج کنه وضع اقتصاد خرابه همین مجردی بهتره. خواستم بگویم تو که شغلی هم نداری یاد حرفهای پدرم افتادم چقدر شبیه اش بودم می خواستم به راننده تاکسی بگویم که بی عرضه است بی عرضه است که نمی تواند زن بگیرد که نمی تواند لامپ آشپزخانه را عوض کند اما نمیخواستم اشکش را در بیاورم من اینطوری ام فکر می‌کنم که همه مثل من هستند فکر می کنم که همه وقتی چیزی را از دست بدهند برایش گریه می کنند.
 توی خیالاتم لامپ آشپزخانه را عوض کرده ام و پدرم خوشحال است. گفتم فکر کنم همینجا خوبه پیاده میشم. ترمز کرد. گفت ولی زن بگیر پسر به سختی لبخند زدم و گفتم حتما این کارو می کنم اما توی سرم به لامپ آشپزخانه فکر می کردم که تلو تلو میخورد و سایه اجسام را با خود جا به جا می کند. لحظه ای لامپ بود و لحظه ی بعد من. پدرم هم خوشحال بود، پدرم می خندید.

هانس شنیر