با یه "خالی" این ور و اون ور می رم. این تو رو می گم. زیر اون استخونای قفسه ی سینه. زیر لایه های پوست و گوشت. درست کنار ریه هام. یه "خالی" وجود داره. دکتر گفته همیشه اونجا بوده ولی من قبول نکردم. گفتم مگه میشه. پس چرا تا الان حسش نکردم؟ گفت: " حقیقت گاهی به شکل دروغ خودش رو نشون میده"
با یه "خالی" این ور اون ور می رم. تو خیابون. کتابخونه. سوپرمارکت. سرکار. حس میکنم آدما ممکنه خالی رو ببینن. شاید یه روز یکی زل بزنه به قفسه سینم و بفهمه چیزی اونجا نیست. که اگه روزی هم بوده ولی دیگه نیست. کنده شده. خالی شده. پوچ شده. پوکیده. به پایان رسیده. به پایان رسیده. به پایان رسیده.