برای نوشتن فشردن دکمه های کیبورد لازم است. یا خودکار و قلم و کاغذی. اما برای چه چیز باید نوشت؟ برای نومیدی؟ برای شکست؟ برای از دست دادن ارزشمند ترین چیز؟ برای عشقی از دست رفته؟ یا برای هیچکدام. برای آینده ای نامطمئن؟ برای مرگ ارباب تاریکی. برای نرسیدن به آنچه قلب انسان برای ش تپیدن را اغاز نموده؟ جاودانگی.
کودکی از رنگها سر بر آورده به دشتهایی سبز و پر گل نگاه می کند. با دستهایی کوچک و نازک. او فرزند من است. نیامده است و پا بر زمین سرد و تاریک نگذارده اما برایش چنین جهانی را تصور می کنم. جایی توی انیمه های میازاکی. آن قسمت های خوبش. نه شیاطین و دزدان روح را. رقصیدن با مرگ را دوست دارم. من قرص می خورم و او را از خود میرانم اما او باز هم به خوابم می آید. آنجا که آن مولکولهای به ظاهر سفید هم دیگر کاری از دستشان بر نمی آید. واقعیت دیگر واقعی نیست. در هر قدم خاطره ای نشت می کند. دیروز که سر پل ایستاده بودم تا سیگاری بکشم. مردی دقیقا مشابه با من با زنی غریبه از کنارم گذشتند. از شکل راه رفتنش فهمیدم خودمم. همان تلو تلو خوردنهای مسخره که شبیه به راه رفتن کودکی است که تازه راه رفتن آموخته و اما زن. هیچکس نبود. ملغمه ای بود از گذشته. از لطافت این یکی و قد بلند آن یکی و شیدایی سومی و شور زندگی نمی دانم چندمی. من اما همان بودم. همان مرده متحرک با پاهای مسخره و شانه ای کج. خوشحال بودم؟ نمی دانستم فقط بودم. مثل همین حالا و بعدها احتمالا. یک دشت لاله جلوتر از همه ما بود و زن مرد دست در دست هم از آن می گذشتند. من می رفتم با کسی که نمی شناختم. از بس که آشنا بود.
گاهی فکر میکنم که بس است. نوشتن را می گویم. که دیگر چیز خوبی برای نوشتن ندارم و هنوز همان کودک احمق بیست سال پیشم با رویای نویسنده ای بزرگ شدن. نشدم. نخواهم شد اما چرا باید از نوشتن و فشردن دکمه ها دست بردارم. جهان چه چیزی در ازای دست کشیدن به من می دهد؟ هیچ. غمی بزرگتر. عزیزی از دست رفته. در تسلیم شدن هیچ جایزه ی شگفت انگیزی پنهان نیست. فقط سقوط و میرایی. آه اهریمن مرگ اگر تو نبودی به راستی چگونه باید می زیستیم؟ جز با حس داغ سایه های شلاقت بر شانه های مان چطور باید به پیش می رفتیم؟ نمی دانم. سیگارم تمام شد.
سلام
احتمالا حالت خیلی از من بهتر است که تقصیر تو نیست. من در جهان تو یک غریبه سرگردان بودم و تو در جهان من خورشید. گلایه ای ندارم. نیستی . من با کلمه سر خود را گرم می کنم .هنوز هم با صخره ها بیشتر از انسان دوستی می ورزی؟ کاش می شد تو باشم تا بدانم چطور آنقدر دریا بودن را خوب بازی می کنی وقتی هفت سال خشکسالی از پی تو در راه است. گاوهای بزرگ را خورده اند گاوهای کوچکتری و درست بود پیشگو ( تراپیستم} این ها را پیشگویی کرده بود. حالا من تنها مانده ام. نه تنها بوده ام و آن را ادامه می دهم. این درست تر است.دستهای خون آلودت را زود تر بشوی