غریبهام با خویشتن
با آینه
با تصویر خودم
که تو را در کنار خود ندارد
غریبه ام
در جهان شاید
نه اینکه موجودی یگانه باشم
که نه
از چو منی بسیار هست
از تو ولی
همین یکی است.
و از پنجره گریختی
شعر را دیدی
و بال پرواز را گشودی
تنهایی را دیدی
و گلوله ها را در خشاب گذاشتی
لابد تو نیز
دلتنگ بودی
که جهان بی من چگونه است
پس از آن لحظه گریختی
حلزونها بوی باران را شنیده اند
روی سطح خیس زمین
می لولند
و جهان در پایدارترین حالت خویش
از آغاز تو شروع می شود
که تصمیم گرفتی دیگر اهمیت ندهی
و شاید ندانی
که رفتنت
کوه را خرد کرد
برف می بارد
شاید به دنبال رد پاهای تو
جنایتی مخفی
مکشوفه شود
حلزون ها روی بدن قربانی می لولند
و کرم های خاکی در عیش و نوش اند
مورچه ها همین حالا
از مرز چشمها عبور کرده اند.
من روی زمین دراز کشیده ام
و خون خشکیده
از لباس هایت پاک نخواهد شد
که گفتم دوستت دارم
و دهان گشودم
و خورشید را
کهکشان و تمام کائنات را
« تو » نامیدم
تو را دوست دارم
گوشت بدهکار نبود
و آخرین گلوله را هم
در خشاب گذاشته بودی
ابرها به آرامی شروع به باریدن نمودند
جنایت رخ داده بود
گفتی «نه»
که دوستم نداری
و نخواهی داشت
و همین حالا تفنگ را
بر شقیقه خودت گذاشته ای
که از من پاک شوی
که نجاست شنیدن نامت
از زبان من را
از این جهان بزدایی
پرنده بودی
و گلوله
در گوشت نازکت فرو رفت
خون و ارگان روحت به اطراف پراکنده شد
و از من گریختی
حلزون ها مغزت را
از سنگ فرشها می نوشند
خوش به حالشان
همان جا دراز کشیده ام
همانجا که تو رفتی
فکر می کنم چهار صد سال گذشته است
و مورچه ها همین حالا هم
از مرز چشمها عبور کرده اند.
خدا نیاره
طرف از دستت خودکشی کرده
تو شعر می نویسی....