آدمیزاد به سنگ و درخت و خاک هم وابسته می شود. حتی مثل چاک نولاند توی فیلم کست اوی به یک توپ والیبال. دست خود آدم که نیست. از اول قرار بوده بچسبد. به یک جایی یک چیزی یک کسی، یک سرزمینی. از اول قرار نبوده تنها بماند. قرار نبوده که تنها سیاره مسکونی رو به افول را به تنهایی تحمل کند. کنار خرچنگها و موشهای صحرایی مثلا.
ویلسون برای من نماد همان چیز است. تنم یخ می زند وقتی بیشتر به این چیزها فکر می کنم. یک توپ والیبال. دیگر چطور می توان ثابت کرد که همه چیز درون ما اتفاق می افتد؟ همین درون خراب را می گویم. همین درون بی پایه و اساس که به سنگ و شاخه و خاک هم دل می بندد.
متاسفم ویلسون. چاک نولاند برای چه چیزی متاسف است؟ او نمی داند که ویلسون یک چیز بی ارزش بی شعور بی اختیار است که حالا هم نه به اختیار خود که با امواج اقیانوس از او فاصله می گیرد؟ چرا او خوب این چیزها را می داند. اگر یک دوست کنارش بنشیند و این چیزهای منطقی را برایش شرح دهد احتمالا سری تکان خواهد داد و می گوید: « می فهمم چی می گی ولی طاقت دوریش رو ندارم».
مسئله همین است، دوری. کنده شدن برای ما سخت است.کنده شدن از چیزی که به آن عشق می ورزیم. چاک امواج چند متری را پشت سر گذاشت تا از آن جزیره نفرین شده بگریزد اما برای کنده شدن ویلسون ساعتها گریست و سوگواری کرد و بعد پاروهایش را رها کرد و سرنوشت محتوم خویش را پذیرفت. نیستی. خواست که رها شده و نیست باشد چون ویلسون رفته بود.
دنبال نتیجه گرفتن نیستم. فهمیده ام که چیز جدیدی را شناخته ام که نامی برایش وجود ندارد.
ممنون چاک
متاسفم ویلسون