این روزها شبیه یک لیوان شکسته از خواب بیدار می شوم. آرام آرام تکه هایم را روی زمین پیدا می کنم. یک تکه نامنظم را در گردنم. یکی دیگر در قفسه سینه ام. یک چیزی در محدوده ی چشم و پیشانی ام. بعد رو به روی آینه می ایستم و به این پازل تکه تکه نگاه می کنم. به تقاطع تکه ها که زخم نیستند، جدایی اند. من از هم جدا شده ام. گسیخته ام و این افعال مودبانه ی فعل دیگری است. من شکسته و تکه پاره ام. چیزی من را به من وصل نمی کند. کسی خطوط جدایی را نمی بیند. فقط من در آینه این نشانه های شکست را می بینم. نشانه های سقوط. نشانه های پایان. من می خواستم ناطور دشت باشم. می خواستم مرد آهنی، هری پاتر و فرودو بگینز از شایر باشم. می خواستم نجات دهنده باشم و نشد. سقوط شدم. اضمحلال شدم. فروپاشیدگی شدم. عبور از تکینگی شدم. من پوچ و خالی عدم شم. سکوت شدم. سکوتی نه ناشی از عدم ارتعاش. ناشی از عدم وجود. نامرئی بودن در تمامی طول موجها. در میان ارواح و اجسام. در کانون و حاشیه. در آینه چیزی وجود ندارد. تکه های شکسته دروغ اند. من وجود ندارد.