مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

یک روز وقتی خیلی بچه بودم پدرم صاف توی چشمهایم نگاه کرد و گفت که تو بی عرضه ای حالا که به آن لحظه فکر می کنم آن احساس به تمامی با من است حس اینکه که من بی عرضه هستم. بی عرضه ام که نتوانسته بودم لامپ آشپزخانه را عوض کنم اصلا نمی دانستم که باید این کار را بکنم اصلا نمی‌دانستم که این کار وظیفه من است از آن روز به بعد همیشه گیجم نمی دانم دقیقا چه چیزی مسئولیتش با من است و چه چیزی با من نیست وقتی چیزی خراب می شود وقتی چیزی از دست میرود وقتی رهایم می کنند نمیدانم تقصیر چه کسی است تقصیر من یا دیگران اما آن احساس لعنتی بی عرضه بودن همیشه با من باقی خواهد ماند.
راننده تاکسی گفت: واقعاً شغلت اینه؟ گفتم چرا باید در مورد همچین چیزی دروغ بگم گفت: آخه سر و وضعت بهشون نمیخوره. گفتم الان همه مون همین شکلی ایم من ساده شونم. ابرویی بالا انداخت که یعنی باورم نمی شود بیشتر توضیح دادم که فکر کنم چون داری با زمان خودتون مقایسه می کنی این فکر به سرت زده سری تکان داد و این بار انگار حرفم را قبول کرده بود اما من حرفهای او را هنوز باور نکرده بودم این که گفته بود ۳۰ سال دارد و شغلش راننده تاکسی بودن نیست گفته بود که  بیکار است و گاهی با پراید پدرش این ور و آن ور می رود نه برای کسب درامد بلکه فقط می خواهد هوایی به سرش بخورد. می دانستم اگر از او برسم که واقعا چطور در ۳۰ سالگی هیچ شغلی ندارد احتمالا آزرده خواهد شد این ضعف بزرگ من است هیچ وقت نمی خواهم دیگران را آزرده کنم تا جایی که بتوانم تا جایی که ممکن باشد تا جایی که از کوره در نروم چرا باید این کار را می‌کردم چرا باید از او می پرسیدم که چرا در ۳۰ سالگی هیچ شغلی ندارد. دانستنش چه کمکی به من می کرد دانستن اینکه آدم ها چرا کارهایی را انجام میدهند و چرا کارهایی را انجام نمی دهند. آدم ها چرا لامپ را عوض میکنند چرا جراحی قلب باز انجام می دهند چرا برای کبوتر ها دانه می پاشند چرا رهایت میکنند دست های من با دستهای دیگران چه فرقی میکند دستهای من با دستهای بقیه مردها یا زن ها چه فرقی میکند ایا در دست‌های من شرارت مخفی شده؟ نمیدانستم که چرا ترکم کرده است تا چند روز پیش این را نمی دانستم گفته بود که دیگر با من احساس راحتی نمی کند گفته بود که احتمالاً هنوز دوستم دارد اما دیگر نمی تواند مرا در آغوش بگیرد گفته بود که نمی داند چرا و من هم نباید این را بپرسم اما من جواب همه چیز را میدانم پدرم سالها قبل این را به من گفته بود وقتی نتوانسته بودم لامپ سوخته آشپزخانه را عوض کنیم من بی عرضه بودم برای همین او رفته بود هیچ التیامی در دست های من وجود نداشت همه انگشتها همه ی بند انگشت ها از مچ دست تا شانه پر از زخم بود پر از خنجر پر از عفونت و چرک. احتمالاً دستهای یکی از شما را به دستهای من ترجیح می دهد یک روز یک روز که نمیدانم کی می رسد او را نوازش خواهید کرد و از شما نخواهد گریخت آن طور که از من گریخته بود از دستهای من از دستهای بی عرضه ام.
دیروز یک خرگوش مرده را در خیابان دیدم امروز یک کبوتر مرده در پیاده رو افتاده بود. راننده تاکسی گفت چرا ازدواج نمیکنی گفتم خوب باید پیش بیاد گفت خوب باید بری خواستگاری که پیش بیاد گفتم چیزی نگفتم لحظه‌ای سکوت کردم به تو فکر کردم به تو که مرا ترک کرده بودی به تو که دستهای دیگران را ترجیح داده بودی به تو که نوازشهای من را پس زده بودی به تو و آن  پسر جوان. به این فکر کردم که با یک دسته گل روی مبل های خانه شما نشسته ام و بعد با هم بیشتر و بیشتر صحبت می کنیم و گلهای اتاقت را به من نشان می دهی و خوشحالی و می خندی. راننده تاکسی گفت البته با این اوضاع که کسی نمی تونه ازدواج کنه وضع اقتصاد خرابه همین مجردی بهتره. خواستم بگویم تو که شغلی هم نداری یاد حرفهای پدرم افتادم چقدر شبیه اش بودم می خواستم به راننده تاکسی بگویم که بی عرضه است بی عرضه است که نمی تواند زن بگیرد که نمی تواند لامپ آشپزخانه را عوض کند اما نمیخواستم اشکش را در بیاورم من اینطوری ام فکر می‌کنم که همه مثل من هستند فکر می کنم که همه وقتی چیزی را از دست بدهند برایش گریه می کنند.
 توی خیالاتم لامپ آشپزخانه را عوض کرده ام و پدرم خوشحال است. گفتم فکر کنم همینجا خوبه پیاده میشم. ترمز کرد. گفت ولی زن بگیر پسر به سختی لبخند زدم و گفتم حتما این کارو می کنم اما توی سرم به لامپ آشپزخانه فکر می کردم که تلو تلو میخورد و سایه اجسام را با خود جا به جا می کند. لحظه ای لامپ بود و لحظه ی بعد من. پدرم هم خوشحال بود، پدرم می خندید.

هانس شنیر

نظرات  (۳)

متنِ زیبایی بود

همین قلم زیباتون نشون دهنده ی اینکه آدمِ بی عرضه ای نیستید

امیدوارم این افکارِ منفی هرچه زودتر ازتون دور بشه

 

پاسخ:
ممنون
۰۱ تیر ۰۱ ، ۲۲:۴۸ یاسمن گلی:)

ای بابا... 

بهتون پیشنهاد میدم به مشاور یا روانشناس مراجعه کنین. نزارین این حال براتون موندگار بشه 

پاسخ:
:)
۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۷ یاسمن گلی:)

خودتون نوشتین؟ براتون اتفاق افتاده؟

واقعا زیبا بود. از خوندنش واقعا لذت بردم 

پاسخ:
اره متاسفانه ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">