مورد عجیب هانس شنیر

مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

تنهایی داره منو خرد می کنه.

هانس شنیر

چیه فکر کردی چیزی داشتی؟ دستی داشتی؟ پایی داشتی؟ شکستی داشتی؟ چیه فک کردی شعر نوشتی؟ کلمه کلمه کلمه جادو کاشتی؟ یه قصه رو ازبر ازبر ازبر جلو ابلیس خوندی فکر کردی گل کاشتی؟ یه دست گل گرفتی فکر کردی بهارو واسه خودت برداشتی؟

از یه جاده رد شدی فکر کردی ته ته ته غصه هاشو فهمیدی؟ زیر سایه یه درخت نشستی فکر کردی از لحظه جوونه زدن واسه اولین بار خبر دار شدی؟ تو یه کتاب نوشته "سرما" فکر کردی فهمیدی یخ زدن چه شکلیه؟ تو صفحه چتت دیدی که نوشته " دوستت دارم" فکر کردی دوست داشته شدی دیگه؟

از این خبرا نیست. چیزی که با رنج زیاد بدست نیاد بدست نیومده. تقدیم شده. چیزهای تقدیمی همین فردا می تونن راهشون بکشن و برن. انگار که دیروزی نبوده. انگار هیچ خورشیدی بر دو نفره بودنتون نتابیده. فکر کردی که کلمه هات می مونه براش؟ یه جایی تو سرش یادش می مونه؟اون لا به لای نورونا؟ کنار یه سیناپس لعنتی؟ تو مخچه اش؟ تو هیپوفیزش؟ تو غده صنوبریش؟ نه هیچ جا نیستی. از همه جا پاک شدی. یه گرد و غباری. یه خیال ناخوشی. یه شب بی پایانی. یه ناامیدی. یه پشیمونی.

چیه فکر کردی گل کاشتی؟ یه دست گل گرفتی فکر کردی بهارو واسه خودت برداشتی؟

 




happier

هانس شنیر

نمی دانی که پرنده از کجا شروع می کند. همه پرواز رو می بینند. همه اوج گرفتن رو می بینند. همه آبی بیکران را می بینند. هیچکس نمی بیند که این پرنده ی معصوم. این بال برافراشته برفراز زمین پهناور. این خیال ابدی. وقتی جوجه ای خرد بوده، در یک لانه حصیری، آرام آرام یکی دیگر از جوجه ها را هل داده تا از لانه پایین بیفتد و بمیرد. چرا؟ تا شانس خودش بیشتر شود. تا غذای بیشتری در اختیارش باشد. این کاشف رازهای پرواز و آسمان یک قاتل بالفطره است. نه قاتل یک غریبه، یکی از جنس خودش. یکی با ژنهای خودش. شاید کمی ضعیف تر شاید هم کمی بدشانس تر. شاید حتی وقتی هنوز آن بخت برگشته سر از تخم در نیاورده این جنایت به وقوع پیوسته. این کار را کرده تا به پرواز برسد. به بی نهایت. بی بیکران. قرار نبود این یک متن ترسناک باشد. قرار نبود در مورد شرارت باشد. قرار نبود در مورد رنج باشد. اما همانطور که بودا گفته " زندگی رنج کشیدن است" یا شاید هم ترجمه دقیق تر این باشد که " زندگی رنج است" یعنی نه اینکه شبیهش باشد یا رنج نتیجه زندگی کردن باشد بلکه رنج خود خود زندگی است. وقتی بدانی که رنج اجتناب ناپذیر است. بله من فکر میکنم همه ما این را می دانیم. این در سرشت زیستن حک گریده است. آن جوجه ی پرنده می داند که برای لحظات اندکی از رهایی باید دست به کاری بزند. باید قربانی کند. باید معصومیت خودش را قربانی کند. باید قربانی کند تا باشد. تا وجود داشته باشد و پرواز کند. باید در لحظه قاتلی بالفطره باشد تا در زمانی در آینده شکافنده ی آسمان ها شود. همه ی ما این کار را خواهیم کرد. خودمان و دیگران را قربانی خواهیم کرد. چرا که بیشتر و بهتر را می خواهیم. چرا که رنج توامان ماست و پایان نمی پذیرد. ما می خواهیم که پرواز کنیم. دوست داشته باشیم دوست داشته شویم و شبها راحت سر بر بالین بگذاریم. ما دیگران، زمان حال و حتی روح خود را قربانی می کنیم. تا فقط حتی شده برای لحظه ای کوتاه نفس راحتی بکشیم. که حتی برای لحظه ای کوتاه دست در گردن رنج بیندازیم و او ما را دوست خود بداند. تا فقط برای چند لحظه در اوج باشیم. پرواز کنیم. بیکران، آبی و وزش باد در پرهایمان باشیم. فقط برای چند لحظه.

 

 

گل مهتاب

 

 

هانس شنیر

می‌خوام قهوه جوشت باشم. می‌خوام روشنی سیگارت باشم. می‌خوام شیشه بخار گرفته‌ی عینکت تو سرما باشم. می‌خوام راحتی یه بعد از ظهر خنکت باشم. می‌خوام غروب آفتابت باشم. می‌خوام یه اسکوپ بستنیت باشم. می خوام چراغ خوابت باشم. می‌خوام صبح روز بعدت باشم. می‌خوام نور چشمات باشم. خاک کف پات باشم. قرار بی قراریات باشم. می‌خوام صلح بعد جنگت باشم. تو چی می‌خوای؟

 

 

i wanna be yours

 

 

هانس شنیر

شکستی؟ از کجا؟ از وسط وسط؟ از شروع ترکا؟ از اونجاها که نور میاد؟ بهت دروغ گفتن. از هیچ ترکی نور نمی تابه تو. از ترک فقط تعفن منتشر میشه. شکستی؟ ترک برداشتی؟ منتظر نور نباش. منتظر رستگاری نباش. ترک شروع نفرینه. ترک اولین نشونه ی مرگه. می خوای درخت باشی یا یه دیوار بلند. می خوای طولانی ترین شب باشی یا آدمیزاد. از هر کجا که شکستی از همونجا مرگ دست می ندازه به نابودیت. نمی خوای بمیری؟ نمی خوای نیست و نابود و ناچیز بشی؟ نمی خوای نقطه ی تاریک بشی؟ نمی خوای سرد و خلا بشی؟ شفا می خوای؟ مرمت می خوای؟ زندگی و نفس و اکسیژن می خوای؟ امید و شادی؟ ترانه و رنگ؟ قصه و شعر؟ تو ترکها دنبالش نگرد. نگو این زخم خوب میشه، میشه من. نگو انگشت می کنم تو ترکا سیل نیاد تو. تو پترس نیستی هیشکی نیست. اصلا پترسی وجود نداره. همش یه قصه است. همش یه خیاله. جلوی سیل رو نمیشه با یه دست گرفت. باید با همه ی قلبت بیای جلو. باید از ترکها متنفر باشی. باید ترکهارو بتراشی، بسوزونی، خط بکشی روشون. روشون سیمان بریزی. نباید ترک داشته باشی. نباید.

شکستی؟ ترک برداشتی؟ زخم خوردی؟ دنبال شفا باش. از ترکات زنگوله رنگی آویزون نکن.

هانس شنیر

بیا این سیاره مال تو، این منظومه مال تو اصلا کل کهکشان مال تو. با همه خوبیاش با همه ی بدیاش. با دختر پسراش با شب و روزاش با قهر و آشتیاش. حالا روشنی؟ حالا امیدواری؟ حالا شب از باورات پر کشیدن؟ حالا چی؟ دیگه چی می خوای بازم بهونه ای داری؟ بازم نمی خوای شکرگزار باشی؟ بیا کل این شهر مال تو. رییس باش. رییس همه. به همه بگو کی برن کجا برن چطور برن با چی برن اصلا برن؟ یا بیان؟ یا بمونن؟ نه اینجوری نیست که. همه چیزو بهت بدنم باز شبت روز نمیشه. تاریکیات نور نمیشه. کثیفیات پاک نمیشه. چون که اون توئه. ته ته ته ته ته ته اعماق. پیش ماهیای ترسناک که رو کلشون چراغ دارن. اونجاست. ابلیس اونجا زندگی می کنه. حتی وقتی امپراطور کهکشانی. حتی وقتی رییسی. حتی وقتی اون تو رو دوست داره. اون بهت چسبیده. اونه که ولت نمی کنه. اونه که همیشه هست. شیطان همیشه اونجاست. منتظر یه روزنه است. نه از نور، از نخوت. اون میاد. از ته ته ته ته ته ته اعماق میاد و تمام تو رو می گیره. شیطان میشه تو تو میشی شیطان. قلبت دیگه برای کسی نمی تپه برای داشتن کسی می تپه. تو حالا شیطانی. خود خود شیطان. از بهشت رانده شده. برای اینکه می خواست تصاحب کنه. برای اینکه می خواست بالا بکشه. برای نخوت.

بیا این سیاره مال تو، این منظومه مال تو اصلا کل کهکشان مال تو... فکر می کنی خوب می شی؟ آروم می شی؟ یواش و آهسته و دلگرم میشی؟ غروب پاییز میشی؟ ساحل دریا میشی؟ شنیدن جمله ی "دوستت دارم" میشی؟ نمیشی.... هیچوقت نمیشی...

هانس شنیر

حالا من که یه بار حرفامو زدم. یه بار که نه هزار بار. تو خودم مچاله شدم و باز شدم. هی همه چیزو عقب جلو کردم که بفهمم چی شد. من فهمیدم که تاریکیام چی بود و کجاها نور نیاز داشتم. من که فهمیدم چقدر شکار بودم و چقدر شکارچی. خوبیش اینه که می تونم انتخاب کنم، چون تفنگ که نیستم. یه کتابی رو خوندم یه شهری رو دیدم یه راهی رو رفتم یه شبی بوده روز شده یه چراغی بوده خاموش شده یه نوری بوده دیگه نیست یه خورشیدی بوده غروب کرده من که دیگه دنبال داستان نیستم. یه بار تپیده تپیده تپیده دیگه نتپیده، تموم شده حالا سنگه کوهه، لجن زاره، گورستونه، گورستونه.هر چی باختم و هر چی بردم باهامه دیگه. ربطی نداره که کِی با کی کجا بودم. همش مال خودمه تو خودمه. جداست. از بقیه جداست. همش منم. پشیمون نیستم که چقدر دست دراز کردم. دست دراز کردم چون می خواستم. حالا نشده نخواسته دیر بوده تاریک بوده کوچه از امید خالی بوده. شده دیگه، شده.حالا هر قدرم رو دیوارا خط بندازی سنگ و آجر که درد نمی فهمه. تو بنویس "بی تو هرگز" سنگ فقط "خِش خِش و خَط خَطی" می فهمه. اصلا سنگ یه چیز دیگه ایه. واسه همین رو قبرمون سنگ میزارن. که آقا تموم شد. رفت. نشین پاش. گریه هاتو بکن و برو. حالا من گریه هامو کردم تازه سنگ بودم و گریه کردم. آب و باد و خاک عناصر اربعه نبودم. حالا همینجام. رو یه قبر. پیش یه مشت استخون. بارونم که بیاد سنگ سنگه. فردا نداره که. فردا نداره.

 

 

همیشه فکر می کردم کسایی که برای بعد مرگشون به دیگران خرده فرمایش میکنن که فلان چیز فلان طور باشه و فلان چیز فلان طور خیلی آدمهای نارسیسیتی هستن. ولی الان خودم دلم می خواد این متن روی سنگ قبرم باشه حالا با یکم ویرایش که اگه حوصله ام بکشه انجامش بدم.

هانس شنیر