مورد عجیب هانس شنیر

درباره بلاگ
مورد عجیب هانس شنیر

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد .

طبقه بندی موضوعی

چی میشه اگه یه بودایی رو بکشی؟ این سوال رو رومن پرسید. تو سریال succesion دیدینش؟ بعدش دوباره گفت نکنه به عنوان یه بودایی تناسخ پیدا کنم؟ تناسخ، این کلمه برای من معنای دیگه ای داره. فکر کنم همه کلمات برای همه ی آدما متفاوت باشن. مثلا دوست داشتن من با دوست داشتن شما که یکی نیست. تربچه تو ذهن من اون تربچه ای نیست که تو ذهن شماست و ماست برای هر کسی یه معنایی داره. ماست. همین ماست ساده. یه سطل ماست.

چی میشه اگه یه بودایی رو بکشی؟ از نظر تکنیکی اگه گیر بیفتی خوب دهنت سرویسه. ادم کشتی دیگه ولی اگه ته دلت خوشحال باشی بازم اشکالی داره؟ تهش کشتن یه بودایی برای تو معنای خاصی داشته. نه اشتباه فکر نکنید نمی خوام ترویج خشونت کنم و لطفا توی خونه اینو امتحان نکنید. همش استعاره است.  چی میشه اگه عاشق بشی و معنی عشق برای دیگری با تو فرق داشته باشه؟ هیچی عشقت هدر میره. حست مصرف میشه. خالی میشی. بعضیا میگن عشق که فقط یه بار نیست. گوه خوردن. عشق همون یه باره. اگه عشق باشه همون یه دفعه است. همون یه بار گریه میکنی زجه میزنی به آب و اتیش میزنی. یه باره. بعدش تمومه. اگه یه بودایی از در بیاد تو و بگه من دوباره عاشق شدم حتما ماشه رو میکشم و یه گلوله تو مغزش خالی میکنم. البته ربطی به بودایی بودنش نداره. به هر ححال هر کسی همچین چرندی رو به هم ببافه لایق یه گلوله است. تو پیشونیش. ولی بعدش چی میشه؟ یعنی که....

چی میشه اگه یه بودایی رو بکشی؟ با گلوله، توی پیشونیش. خوب اگه هنوز این کار رو نکردین لطفا دست نگه دارید. آروم باشید. جاست بی واتر ما فرند. اما اگه ماشه رو چکوندید لطفا از دستور العمل زیر پیروی کنید.

 

فرار کنید

 

خیلی سریع لطفا. کشتن یه بودایی مثل عاشق شدنه. نکنید این کارو. تهش پاره میشید. عشق از اون چیزایی نیست که همزمان برای دو نفر رخ بده. قصه ها رو باور نکنید. فرار کنید و زندگی رو بدست بیارید. بعد از کشتن یه بودایی هیچ وقت جهان براتون مثل قبل نمیشه. و احتمالا تو جلد یه بودایی تناسخ پیدا می کنید. عاشق نشید.

هانس شنیر

گاهی احساس گناه می کنم از اینکه تصویری از پاهای اویزان مردی را در سر می پرورانم که به آرامی تلو تلو می خورد و احتمالا چند لحظه پیش به خودش شاشیده است. از این فکر نه. احساس گناهم از این تصویر نیست. احساس گناهم بابت این است که چرا در این تصویر قرار نگرفته ام. چرا هنوز از جایی اویزان نشده ام تا پاهایم در یک کلوز آپ ساده تلو تلو بخرند و قطرات شاش از نوک انگشت شصت پایم چکه کنند.اصلا معلوم نیست این قضیه از ترس است یا نترسیدن. بیشتر فکر کنم مربوط به بی تصمیمی باشد. من نمی توانم چیزی را بخواهم. که یعنی آقای فروشنده این شلوار مشکیه رو می خوام نه اون آبیه. مسئله این است که فرقی هم ندارد کدام را بخواهم. اصلا کاش لخت باشم. لخت لخت. یعنی از اول. اولش که البته لخت بوده ام اما بعدش مادرم احتمالا لباسی به تنم کرده. البته دفعه اول پرستار بیمارستان بوده. آن زن زیبا. شاید هم زشت. شاید هم عصبی که شوهرش به او خیانت کرده و او حالا طاقت شنیدن زجه های من را ندارد. از این موجود ضعیف متعفن بیزار است. از همه ی مردها. همه ی مردهای لاشی. همه آنها باید از جایی آویزان شوند و پاهایشان به ارامی تلو تلو بخورد. خانوم پرستار. کاش نمی گذاشتی کار به اینجاها بکشد و دستمالی را توی دهانم جا می دادی. بعد همانطور لخت توی زباله های بیمارستانی رهایم میکردی. حتما می گفتند که کسی مرا دزدیده است. چه خیال خامی. چه کسی ممکن است رنج دزدیدن مرا به جان بخرد. آخر برای چه.

گاهی احساس گناه میکنم از اینکه تصویری از دستهای خون آلود مردی در وان حمام را در سر می پرورانم...

هانس شنیر

اگه منو می شناسید یا نمی شناسید یا فقط گاهی اینجا رو می خونید یا از قدیم می خونید یا حتی فقط گذرتون به اینجا خورده یه چیزی در مورد من بنویسد. لطفا!

هانس شنیر

در ابتدا باید بگویم که عنوان این متن اشتباه است. نه یک اشتباه تایپی بلکه یک اشتباه معرفتی. من همه شما و خویش را در یک سوی جهان قرار داده ام. در جمع ناتوانان. در واقع ناتوان اصلی خود من هستم. من به تنهایی ناتوان و شکست خورده ام. تقریبا در هر چیزی. در نویسندگی، در تحصیل، در شغل، در روابط عاطفی، در ایستادگی بر سر حق. اگر حالا هزاران سال پیش بود و من یک حکیم که دستی بر نقاشی دارد بودم و می خواستم تا با یک نقاشی روح و جسم را به تصویر بکشم یک کالبد خالی را نمایش میدادم که ستونهایی به درون آن کشیده می شوند. ستونهایی که در یک نقطه ی مرکزی به انتها خواهند رسید. در مرکز بدن. قلب یا شاید سر یا هر جایی. اما اگر می توانستم این تصویر را از خود به کسی نشان بدهم تمام آن ستونها را پاک می کردم. من در چیزی ریشه ندارم و چیزی در من باقی نمانده است. به دوستی گفتم که اگر روزی شنیدی که من رفته ام زیاد تعجب نکن. خندید و به حساب باقی چرندیات همیشگی ام گذاشت. او هنوز نمی دانست که این سقوط، این در انتها بودن، این به شکل مشمئز کننده ای ناتوان بودن چقدر از من را در بر گرفته است و بله شما پاسخی برای دردهایتان در اینجا نخواهید یافت. "چرا ناتوانیم؟" فقط یک حقه تبلیغاتی برای کشاندن شما پای سفره حرفهای من بوده است. من نمی دانم. جاهل ضعیف و شکست خورده ام. از کجا باید بدانم که " چرا ناتوانیم؟" روانشناسها می گویند همه چیز تا پنج سالگی است و باقی زندگی بالا آوردن همان پنج سال. نشخوار کودکی. نشخوار ماندن پشت یک در بسته، نشخوار تنهایی در یک شب تاریک، نشخوار یک آغوش دریغ شده. و بله تکرار خواهد شد. همیشگی و ادامه دار خواهد بود و رنج خواهیم کشید. خوشبینها بیشتر رنج خواهند کشید. چرا که امیدوارند درد، درد مستدام پایان پذیرد. که نه. این اتفاق رخ نخواهد داد. این شیطان لعنتی بخشی از ماست. مثل هری پاتر با آن زخم روی پیشانی اش. با این تفاوت که هیچکس قهرمان نیست. ما همه ولدمورتهای کوچک رنج دیده ای هستیم. نفرین با ما باقی خواهد ماند و در پایان تکه های مان همچون ورق پاره هایی سوخته در همه جا پراکنده خواهند شد. چرا ناتوانم؟ نمی دانم. شما چطور؟

هانس شنیر

یک روز وقتی خیلی بچه بودم پدرم صاف توی چشمهایم نگاه کرد و گفت که تو بی عرضه ای حالا که به آن لحظه فکر می کنم آن احساس به تمامی با من است حس اینکه که من بی عرضه هستم. بی عرضه ام که نتوانسته بودم لامپ آشپزخانه را عوض کنم اصلا نمی دانستم که باید این کار را بکنم اصلا نمی‌دانستم که این کار وظیفه من است از آن روز به بعد همیشه گیجم نمی دانم دقیقا چه چیزی مسئولیتش با من است و چه چیزی با من نیست وقتی چیزی خراب می شود وقتی چیزی از دست میرود وقتی رهایم می کنند نمیدانم تقصیر چه کسی است تقصیر من یا دیگران اما آن احساس لعنتی بی عرضه بودن همیشه با من باقی خواهد ماند.
راننده تاکسی گفت: واقعاً شغلت اینه؟ گفتم چرا باید در مورد همچین چیزی دروغ بگم گفت: آخه سر و وضعت بهشون نمیخوره. گفتم الان همه مون همین شکلی ایم من ساده شونم. ابرویی بالا انداخت که یعنی باورم نمی شود بیشتر توضیح دادم که فکر کنم چون داری با زمان خودتون مقایسه می کنی این فکر به سرت زده سری تکان داد و این بار انگار حرفم را قبول کرده بود اما من حرفهای او را هنوز باور نکرده بودم این که گفته بود ۳۰ سال دارد و شغلش راننده تاکسی بودن نیست گفته بود که  بیکار است و گاهی با پراید پدرش این ور و آن ور می رود نه برای کسب درامد بلکه فقط می خواهد هوایی به سرش بخورد. می دانستم اگر از او برسم که واقعا چطور در ۳۰ سالگی هیچ شغلی ندارد احتمالا آزرده خواهد شد این ضعف بزرگ من است هیچ وقت نمی خواهم دیگران را آزرده کنم تا جایی که بتوانم تا جایی که ممکن باشد تا جایی که از کوره در نروم چرا باید این کار را می‌کردم چرا باید از او می پرسیدم که چرا در ۳۰ سالگی هیچ شغلی ندارد. دانستنش چه کمکی به من می کرد دانستن اینکه آدم ها چرا کارهایی را انجام میدهند و چرا کارهایی را انجام نمی دهند. آدم ها چرا لامپ را عوض میکنند چرا جراحی قلب باز انجام می دهند چرا برای کبوتر ها دانه می پاشند چرا رهایت میکنند دست های من با دستهای دیگران چه فرقی میکند دستهای من با دستهای بقیه مردها یا زن ها چه فرقی میکند ایا در دست‌های من شرارت مخفی شده؟ نمیدانستم که چرا ترکم کرده است تا چند روز پیش این را نمی دانستم گفته بود که دیگر با من احساس راحتی نمی کند گفته بود که احتمالاً هنوز دوستم دارد اما دیگر نمی تواند مرا در آغوش بگیرد گفته بود که نمی داند چرا و من هم نباید این را بپرسم اما من جواب همه چیز را میدانم پدرم سالها قبل این را به من گفته بود وقتی نتوانسته بودم لامپ سوخته آشپزخانه را عوض کنیم من بی عرضه بودم برای همین او رفته بود هیچ التیامی در دست های من وجود نداشت همه انگشتها همه ی بند انگشت ها از مچ دست تا شانه پر از زخم بود پر از خنجر پر از عفونت و چرک. احتمالاً دستهای یکی از شما را به دستهای من ترجیح می دهد یک روز یک روز که نمیدانم کی می رسد او را نوازش خواهید کرد و از شما نخواهد گریخت آن طور که از من گریخته بود از دستهای من از دستهای بی عرضه ام.
دیروز یک خرگوش مرده را در خیابان دیدم امروز یک کبوتر مرده در پیاده رو افتاده بود. راننده تاکسی گفت چرا ازدواج نمیکنی گفتم خوب باید پیش بیاد گفت خوب باید بری خواستگاری که پیش بیاد گفتم چیزی نگفتم لحظه‌ای سکوت کردم به تو فکر کردم به تو که مرا ترک کرده بودی به تو که دستهای دیگران را ترجیح داده بودی به تو که نوازشهای من را پس زده بودی به تو و آن  پسر جوان. به این فکر کردم که با یک دسته گل روی مبل های خانه شما نشسته ام و بعد با هم بیشتر و بیشتر صحبت می کنیم و گلهای اتاقت را به من نشان می دهی و خوشحالی و می خندی. راننده تاکسی گفت البته با این اوضاع که کسی نمی تونه ازدواج کنه وضع اقتصاد خرابه همین مجردی بهتره. خواستم بگویم تو که شغلی هم نداری یاد حرفهای پدرم افتادم چقدر شبیه اش بودم می خواستم به راننده تاکسی بگویم که بی عرضه است بی عرضه است که نمی تواند زن بگیرد که نمی تواند لامپ آشپزخانه را عوض کند اما نمیخواستم اشکش را در بیاورم من اینطوری ام فکر می‌کنم که همه مثل من هستند فکر می کنم که همه وقتی چیزی را از دست بدهند برایش گریه می کنند.
 توی خیالاتم لامپ آشپزخانه را عوض کرده ام و پدرم خوشحال است. گفتم فکر کنم همینجا خوبه پیاده میشم. ترمز کرد. گفت ولی زن بگیر پسر به سختی لبخند زدم و گفتم حتما این کارو می کنم اما توی سرم به لامپ آشپزخانه فکر می کردم که تلو تلو میخورد و سایه اجسام را با خود جا به جا می کند. لحظه ای لامپ بود و لحظه ی بعد من. پدرم هم خوشحال بود، پدرم می خندید.

هانس شنیر

واضح است که مرا رها کرده ای. واضح است. مثل روز روشن است که رفته ای. با دستهایت و زخم روی پیشانی ات و نوع خاص خندیدنت. واضح است که بر نمی گردی. که دنیای من حالا از نبود تو مملو خواهد بود. واضح است این چیز ها  و گفتن ندارد. حالا من تبدیل می شوم. آرام آرام و بی سر و صدا شبیه گرگ می شوم. شبیه تمساح ، شاید هم شبیه وزغ یا روباه. برای تو چه فرقی می کند چه حیوانی باشم. واضح است که برای تو اهمیتی ندارد. شاید بی اهمیت شانه ات را بالا بیندازی و بی تفاوت بپرسی که " حالا چرا می خواهی تبدیل به حیوون بشی؟" خودم هم نمی دانم. ولی یک روباه شاید راحت تر بتواند از کوچه ای که خانه ی تو آنجاست عبور کند. مثلا امیدوار باشم که بیایی و به روباه لبخند بزنی و روباه دم تکان بدهد.(بدهم). واضح است که این اتفاق نمی افتد. من تبدیل به هیچ حیوانی نمی شوم. مثل روز روشن است که من همین انسان شکست خورده باقی خواهم ماند. با دستهایم و زخم روی چانه ام و شکل حزن انگیز صورتم. واضح است که از دنیای هم بیرون افتاده ایم و هیچگاه دیگر دستهای یکدیگر را نخواهیم فشرد. واضح است
واضح است.
واضح...


                                                          
  تنهایی

 

هانس شنیر

یک بار یک جا خواندم که عروسهای دریایی نمی میرند. نه همه شان، یک جور خاصشان. فکر می کنم اینطور بود که وقتی به پیری می رسیدند همه چیز برعکس می شد. سالخوردگی رو به عقب باز می گشت و عروس دریایی پیر به سمت کودکی باز می گشت. شبیه مورد عجیب بنجامین باتن، آن فیلم دوست داشتنی. برای عروسهای دریایی ( آن نوع خاصشان) بازگشت وجود داشت.

همیشه اینطور نیست. یعنی اغلب اینطور نیست. پایان وجود دارد. شفاف و بی رودربایستی برای شما دست تکان می دهد و انتظار شما رو خواهد کشید. با لبخندی ترسناک و این نامه برای پایان است. چرا تصمیم گرفته ام که به پایان سلام کنم. نه دروغ می گویم. هنوز چنین تصمیم مهمی نگرفته ام. روی لبه ام. روی لبه ی تصمیم گیری. البته اگر بخواهم از معنای تصمیم گیری به طور دقیق استفاده کنم می دانم که هیچگاه چنین تصمیمی را با عقل سلیم نخواهم گرفت. فقط می توانم بگویم اگر یک روز در حال غرق شدن در دریا یا تکه پاره شدن با وسیله گله گرگها باشم کمتر تقلا خواهم کرد و خود را به پایان خواهم سپرد. می دانم که من عروس دریایی نیستم. می دانم که حتی اگر عروس دریایی باشم بازگشت برای من درد بیشتری را در پی دارد. می دانم که زندگی برای من. برای نوع من. ( که نوع خاصی از انسانها ام نه عروسهای دریایی) رنج بیشتری را تدارک دیده است. منطورم این نیست که من گرسنگی بیشتری را متحمل شده ام یا قحطی و جنگ و بی سرپناهی را پشت سر گذاشته ام. منظورم این دردی است که درون هر کسی ریشه می دهد. آن درد مارموز بی حیا. آن چیزی که از درون به همه جا چنگ می اندازد. آن درد بی فایده.
دستهایت حالا کجایند. بدون دستهای من، بدون من. آن درد بی فایده از درون من به تو هم چنگ انداخته بود؟ برای همین بود که رهایم کردی؟ چون رنجور و درد آور بودم؟ تسکینی در من وجود نداشت. هیچگاه و برای هیچکس. سرتاپایم زخم بود. به هر کسی بگویی که دردمند و رنجوری می گوید که رها کن دنیا محل گذر است و از این حرفها. اندک اند کسانی که بگویند آن درد را، آن چیز لعنتی بی معنا را لمس کن. آن را احساس کن. معنایی برایش پیدا کن. در زرورق بپیچش. با کاغذ رنگی آن را زیباتر کن.  دوستش داشته باش. آن مزخرف نفرت انگیز را دوست داشته باش.

فکر می کنم که بالاخره اینطور خواهد شد. خودم پایان را انتخاب خواهم کرد. شاید امروز نه. شاید ده سال دیگر. جسد شاعری در رودخانه پیدا خواهد شد. سرد و یخ زده و پف کرده. خون از وان حمام یک تاجر خرده پا سر ریز می کند. یک کارمند معمولی از بالای پل عابر به پایین می پرد. غریبه ای پاهای لختش را روی شنهای ساحل می گذارد و به سمت افق دریا پیش می رود. به سمت همیشه.

هانس شنیر

بهار چه معنایی خواهد داشت
اگر تمام درختان از میان بروند
گلها بپژمرند
و پرندگان مهاجر
راه خانه های خود
در سرزمین های گرمسیری را
از یاد ببرند

بهار چه معنایی خواهد داشت
اگر این شعر همینجا به پایان برسد
قبل از این نقطه.
و یا قبل از این یکی.
بهار چه معنایی خواهد داشت
اگر این شعر
پیش از آنکه قلب تو را گرم کند
به پایان برسد.

بهار چه معنایی خواهد داشت
اگر پیش از آمدن به اتمام رسیده باشد
در سرما
در برف
زیر نور چراغهای پیاده رو
کنار ایستگاه های اتوبوس یخ زده
در آن لحظه منجمد از زمان
که  تصمیم گرفتی
از مسیر دیگری بروی
به خانه ی دیگری قدم بگذاری
همچون پرندگان مهاجر
که راه خانه های خود را
از یاد برده باشند.

 

هانس شنیر

نیمه ابری، ابری یا یک همچین چیزی هستم. تفکیک شده‌ام. بعضی چیزهایم شبیه وضعیت آب‌وهوا است و بعضی چیزهای دیگر مثل وضعیت زنان در حال وضع حمل، که یعنی دردناک و در لبه‌ی دنیا. اگر به کسی سلام می‌دهم منظورم این نیست که بیا دوست باشیم و نزدیک بمانیم فقط می‌خواهم بگویم «وجود دارم و این آفتاب لعنتی پس کی غروب می کنه» هر چند بعد از آن بگویم که چه روز خوبی و کلاهم را از سرم بردارم. به دنبال شب می‌گردم و از خاطره گریزانم. فکر می‌کنم که نور در بهترین حالت خودش هم تاریک است. منظورم از نور چیست؟ نور عشق؟نه. نور چراغهای بزرگراه؟نه. نور لامپ سرویس بهداشتی؟ شاید. امروز هوا آن بیرون خوب است. دیشب باران زده و حالا آفتاب به نمناکی زمین اضافه می‌شود. نور به خیسی زمین پیوند می‌خورد. نور طبیعی نه نور عشق و نه نور لامپ سرویس‌های بهداشتی. زن زور می‌زند. می‌خواهد آنچه نه ماه از شیره وجودش پرورانده را بیرون بیاندازد. به اینجا، به دنیای ما. به دنیای درد، نور آفتاب و سرویسهای بهداشتی. تا به حال پشت فرمان اتومبیلتان شماره کسی را که دوست دارید گرفته‌اید و بعد شش دقیقه و پنجاه و یک ثانیه گریه کرده‌اید؟ تا به حال به این فکر کرده‌اید که مگس‌ها زیر نور لامپ های سرویسهای بهداشتی چقدر ممکن است اذیت باشند. منظورم این است که به هر حال هیچ چیز آنجا شبیه یک صبح آفتابی دلپذیر بعد از یک باران بهاری زیبا نیست. البته فرقی هم نمی‌کند آنها به هر حال مگس هستند و به این زندگی گوه خو گرفته‌اند. مثل همه. مثل همه‌ی ما که هنوز خودمان را از بالای بلندترین برج شهر پایین نینداخته ایم.

هانس شنیر

قصه آغاز می شود.

یکی بود یک نبود.زیر گنبد کبود. سوال اصلی همین بود؟ کبود بود یا نبود؟ اصلا بود؟ نبود؟ کی بود؟ چی بود؟ چی شد؟ کی رفت؟

غصه آغاز می شود.

ریشه هایمان کجایند؟ منظورم وقتی راه می رویم است. گاهی می ایستم و به کف کفش هایم نگاه می کنم. با تعجب، مثل توی رمان ها که شخصیت اصلی می ایستد و به کف کفشهایش نگاه می کند. با تعجب که ریشه هایم کو؟ من از کجا آمده ام؟ حالا که دارم راه می روم نکند جدا شوم؟ از کجا؟ من جمع چه بوده ام که از مفرد خودم اینقدر باید هراس داشته باشم؟ شخصیت اصلی سرش را بالا می آورد و به راهش ادامه می دهد. در ایستگاه اتوبوس معشوقه ای انتظار می کشد. نه حتما منتظر شخصیت اصلی نیست وگرنه رمان همینجا به پایان می رسید. این مرد تنهاست. با پالتو و و یک دست تو جیب و روزنامه زیر بغل. پس معلوم است که مال زمانه ما نیست. زمانه گوشی هوشمند و این چیزها. اما بگذارید تاریخ ها و مکان ها مبهم بمانند. به هر حال یک جایی است که ایستگاه اتوبوس دارد. اتوبوس های کهنه رنگ و رفته. ارام به صندلی تکیه می دهد. مقصد را می داند اما با خودش می گوید کاش می شد این اتوبوس برای همیشه برود. نایستد و چیزی نپرسد. معشوقه هنوز گریه می کند. سه ردیف عقب تر از شخصیت اصلی نشسته است. بی صدا هق هق می کند و دماغش را بالا می کشد. کسی به دیدارش نیامده است. قول و قرارش را شکسته و معشوقه زیبا حالا تنهاست. مثل شخصیت اصلی که کفشهایش به هیچ جایی وصل نیستند. شخصیت اصلی سرش را بر می گرداند و نگاهی به معشوقه می اندازد. با می گوید: " خانوم مشکلی پیش اومده؟" معشوقه با صدای گریه دارش می گوید: " نه"

- کمکی از من بر میاد؟

+ نه متشکرم

- خانوم لطفا بگید می بینید که اتوبوس خالیه و فقط من و شما هستیم

معشوقه با تعجب نگاهی به دور برش انداخت و گفت: " پس بقیه کجان؟"

- رفتن

+ کجا رفتن؟

- نمی دونم، سرکار، پیش معشوقه اشون یا شایدم زندان آخه بعضیا هم باید برن زندان؟

+ چرا زندان؟

- چون زندانین

+ آها فکر نمی کنه خیلی ها باشن که همچین مشکلی داشته باشن

- اوه خانوم باید یه بار یه سر برید دم در زندان. هر کی میاد اونجا یه ربطی به زندان داره.

+ ولی بیشتر مردم میرن سرکار یا پیش معشوقه اشون

معشوقه با خجالت و آرام گفت

- آره ولی اونم یه جور زندانه دیگه

+ چی کار؟

- و عشق

+ گمون نمی کنم اگه عشق زندانه پس دیگه چی باقی میمونه؟

- راستش صبح داشتم به همین فکر می کردم. شما ریشه دارین؟

+ ریشه؟

- آره وقتی به کف پاهاتون نگاه می کنید به جایی وصلید؟

+ مگه باید وصل باشم؟

- اگه ریشه ها نباشن چطوری رشد می کنیم؟

+ ما که گیاه نیستیم

- کاش بودیم بهتر نبود؟

+ چرا باید بهتر باشه؟ یه بوته گوجه فرنگی بودن بهتره یا انسان بودن؟

- بوته گوجه فرنگی نمیتونه جایی بره. همیشه هست.

+ فایده بودن چیه وقتی نتونی جایی بری و همه چیز رو کشف کنی. مثل زندانه.

- آره راست می گید. زندانه. مثل عشق و کار و خود زندان

+ آقا شما حالتون خوبه؟

- آره خوبم امروز یه قرار داشتم. نتونستم برم.

+ چرا؟

- می دونید گاهی آدم فکر می کنه که اگه یه دری رو نبنده باید برای همیشه منتظر بمونه تا یه نفر بیاد و این کار رو براش بکنه.

+ نمی فهمم

- کدومش بهتره رفتن یا برای همیشه رفتن؟

+ چه فرقی می کنن؟

- اگه برای همیشه بری هیچ وقت سر و کارت به ایستگاه های اتوبوس نمیفته همیشه در سفری

+ شما حالتون خوب نیست نه؟

- نه تازه ریشه هامو از دست دادم.

معشوقه با تعجب به شخصیت اصلی نگاه کرد. رد اشک روی صورتش خشک شده بود. با ترس پرسید.: " چرا؟"

شخصیت اصلی گفت: " تو هیچ وقت من رو اونجوری که من می خواستم دوست نداشتی. جرات نداشتی منو رها کنی اما به همون اندازه هم شجاعت اینو نداشتی که همه عشقت رو به من بدی. پس من تصمیم گرفتم سوار این اتوبوس بشم. یه ایستگاه قبل از رسیدن به محل قرارمون. حالا می تونی با خیال راحت با ترسهات کنار بیای. من برای تو کافی نبودم. پس لطفا فراموش کن که وجود داشتم.

+ اما

- خدانگهدار.

 

هانس شنیر